Part 39

291 44 9
                                    


کس از دور صدای نزدیک شدن ماشینی رو شنید. بدون اینکه حتی برگرده و نگاه کنه می دونست صدای ایمپالا هست. دین پیداش کرده بود. ولی کس متوقف نشد.

با این که چند صد متر دور تر ماشین خراب و خاموش شده بود ولی حاضر نبود متوقف بشه . همچنان داشت ادامه میداد حتی اگر با پای پیاده. می دونست هرگز اینطوری به جایی نمی رسید ولی مهم نبود.

ایمپالا دقایقی بعد کنارش ترمز وحشتناکی کشید و صدای فریاد دین به گوش رسید : داری کدوم جهنمی میری، معلومه!؟ اینجا پر از کروتون هست؟

کس بدون این که به دین نگاه کنه گفت : خودت می دونی کجا میرم.

دین از ماشین پیاده شد. از عصبانیت دیگه هیچ چیزی نمیفهمید بلند. فریاد زد : تو حق نداری هر جوری می خوای توی کمپ من رفتار کنی! بهت گفته بودم این برنامه کنسله!

کس ایستاد و به سمت دین چرخید : تو نمی تونی به من دستور بدی!

دین دیگه تحمل نداشت. با خشم جلو رفت و بازوی کس رو گرفت و سمت ماشین کشید : تو عقلت رو از دست دادی ! یالا سوار ماشین شو!

کس دستش رو از دست دین بیرون کشید و سر جاش ایستاد : این تو هستی که به خاطر انتقام داری همه چیزت رو از دست میدی! تو بهش قول دادی! پس وجدان چی!؟

دین مشت محکمی به صورت کس زد و کس چند قدم عقب تلو تلو خورد . دستی به لبش که حالا زخمی بود و با خون قرمز شده بود کشید و نگاهش کرد. انگار تعجب کرده بود که اون خون قرمز رو روی انگشت هاش میدید. دین هیچ وقت تاحالا کس رو نزده بود. کس از این کار تعجب نکرده بود. فقط حس کرد چیزی در سینه ش سخت و دردناک فشرده شد

به صورت دین که حالا نفس نفس میزد نگاه کرد. اهسته تر گفت : .... و انسانیت... داری از دستش میدی نمی بینی؟

دین جا خورد. چشمای غمگین و صورت خون الود کس چیزی رو در درونش می شکست که دین فکر نمی کرد هنوز حتی وجود داشته باشه.

کس وقتی دید دین چیزی نمیگه حس کرد داره در دیوار های بلندی که دورش کشیده بود نفوذ می کنه. اهسته جلو تر اومد و دستش رو روی بازوی دین گذاشت : کمکم کن به اونجا برسم... باید بهش کمک کنیم دین... خواهش می کنم.... اون یک بار به من کمک کرد. بدون اون الان شاید زنده نبودم.. حالا نوبت منه کمکش کنم.

دین نفس عمیقی کشید. چشمش رو از چشمای ابی کس گرفت. چرا همیشه در برابرشون انقدر بی اراده میشد؟

دین نگاهی به ماشین خودش و ماشین کس انداخت. انگار داشت موقعیت رو می سنجید.

کس متوجه شد دین به چی فکر می کنه : نصف بیشتر راه رو رفتیم.  این نزدیکی یه پمپ بنزین هست که شاید بتونیم از بنزینش استفاده کنیم. ماشین من هم بنزین اضافه داره. برای رفت و برگشت کافیه.

دین باز سکوت کرد . کس مصمم تر شد. با لحن جدی تری گفت : این برای من مهمه ... اگر تو هم نیایی من ادامه میدم. نمی تونی جلوم رو بگیری خودت میدونی! حتی اگه من رو به زور برگردونی بازم سعی میکنم برگردم و دنبالش برم!

دین مکثی طولانی کرد. انگار داشت فکر میکرد. صورتش هنوز بر افروخته بود و مشت هاش گره شده بود. بعد سرش رو به سمت ایمپالا تکون داد و به صدای خشکی گفت. : یالا سوار ماشین شو

خودش به سمت ماشین به راه افتاد و بدون اینکه به کس نگاه کنه ادامه داد: با هم میریم.

کس تعجب نکرد. روی این حساب کرده بود. می دونست هیچ وقت به تنهایی به اونجا نمی رسه. ولی دین رو بهتر از هر کسی دیگه می شناخت. می دونست چطور باید ترغیبش کنه. و اگر یک لب ورم کرده و صورت کبود قیمت انسانیت دین بود، کس با تمام وجود قبول میکرد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now