Part 75

172 31 10
                                    


بعد از رفتن کس، دین در رو محکم بست و چند ثانیه چشماش رو به هم فشرد. ریزا عشوه گرانه دستش رو روی شونه و بازوش حرکت میداد و دین نا خوداگاه خودش رو کنار کشید.

ریزا: بیا برگردیم عزیزم

دین نفسش رو با حرص بیرون داد. نمی خواست اینطور بشه. نمی خواست اون حرف ها رو بزنه. چرا کس امشب اینجا اومده بود؟ قرار نبود کس این رو ببینه!

صورت غمگین و شوکه ی کس وقتی که عقب عقب رفت و با عجله و نا متعادل از اونجا دور شد داشت دیوونه ش میکرد. می دونست با کس چکار کرده. می خواست دنبال کس بدوه و اون رو در اغوش بگیره. بیشتر از هر چیز دیگه ای می خواست که الان کنار کس باشه. ولی این غیر ممکن بود.

ریزا اون رو بین بازوهاش گرفت و دستش رو روی سینه ی لخت دین حرکت داد. دین چشماش رو بست و سعی کرد تپش قلبش رو اروم کنه. ریزا نباید می فهمید در چه اشوبی هست.

صدای خنده ی ریزا در غرش ضربان قلبش به سختی مفهوم بود. : فکر نکنم دیگه امشب مزاحممون بشه .

می خواست ریزا رو کناری پرت کنه و از اون اتاق لعنتی بیرون بره ولی در عوض گذاشت اون رو دوباره به سمت تخت ببره. ذهنش لحظه ای از فکر کس دور نمی شد. می ترسید دوباره امشب حالش بد بشه. ولی هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. نمی تونست خودش دنبالش بره و نمی تونست بابی یا میلر رو خبر کنه. نباید می ذاشت ریزا بیشتر از این بفهمه. تا همین حالا هم بیش از حد می دونست.

ریزا رو از بازوهاش گرفت و بی رحمانه به تشک فشرد. با حرص و خشم لبهاش رو روی لبهای اماده ی ریزا گذاشت و دوباره عشق بازی رو شروع کرد. این بار از این عشقبازی هیچ چیزی به جز نفرت حس نمیکرد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now