Part 109

132 20 4
                                    


خورشید کم کم داشت غروب می کرد و با این که چند ساعتی از رفتن دین گذشته بود ولی هنوز خبری ازش نشده بود. کس با نگرانی برای چندمین بار از پنجره به بیرون نگاه کرد. بابی گوشه ی دیگه ی کابین نشسته بود و اون هم انگار انتظار می کشید. کس از جاش بلند شد و دوباره شروع به راه رفتن در اتاق کرد. درد خفیفی در سینه ش می پیچید ولی الان مهم نبود. ناخوداگاه دستش رو به سمت سینه ش فشرد تا درد مبهمش رو اروم کنه.

بابی از زیر چشم اون رو می پایید. انگار تصمیم داشت تا وقتی که دین برگرده اینجا بمونه و مراقب کس باشه. کس از اینکه اون و دین مدام حس می کردند باید مواظبش باشند کلافه بود ولی بهشون حق میداد.

بابی به پشتی ویلچرش لم داد و گفت : نگران نباش پسر. دین از پس خودش بر میاد.

کس دوباره پرده ی مندرس و رنگ و رو رفته رو کنار زد و به بیرون نگاهی انداخت : باید تا حالا پیداش میشد. جلسه تموم شده. تمام هانتر ها مدت ها پیش از اون جا رفتند.

بابی اخمی کرد. با خودش حدس هایی می زد در اون جلسه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه.  شاید دین به خاطر این هست که فعلا نمی خواد به اتاقش برگرده. با نگرانی گوشه ی لبش رو گزید. نگاهی به کس انداخت که دوباره روی تخت می نشست و به سینه ش چنگ می زد.

بابی : هنوز درد داری پسر؟

کس با حواس پرتی بهش نگاهی انداخت : چی ؟ ... نه . نه درد ندارم.

بابی چشمش رو چرخوند. کس هیچ وقت دروغگوی خوبی نبود.

کس سرش رو پایین انداخت و ادامه داد : چیز جدیدی نیست بابی . بهش عادت دارم. بعد از اومدن گبریل دردش خیلی کمتر شده.

بابی هنوز با اخم بهش نگاه می کرد و کس ادامه داد : امروز حتی هنوز لازم نبود قرص های همیشگی رو بخورم... من خوبم بابی. نگران من نباش. الان فقط دین هست که باید به فکرش باشی.

بابی چند ثانیه ی دیگه به کس خیره نگاه کرد و بعد نفسش رو بیرون داد. ظاهرا که کس راست می گفت.

بابی : خیلی خب باشه . میرم بیرون یه چرخی بزنم ببینم می تونم پیداش کنم. تو اینجا بمون !

کس سریع از جاش بلند شد : لازم نیست با من مثل بچه ها رفتار کنید. من از پس بیرون اومدن از اتاق بر میام.

بابی : نمی خوام دین رو ناراحت کنم.

کس اخمی کرد : دین من رو اینجا زندانی نکرده و بیرون رفتن یا نرفتن من رو هم اون تعیین نمی کنه! نکنه یادت رفته که من یه فرشته م؟

بابی اهی کشید و سعی کرد خنده ی کوچکش رو مخفی کنه . خیلی وقت بود کس رو اینطور ندیده بود و از این که میدید کس دوباره روی پاهای خودش هست حس خوشحال بود.

بابی : خیلی خب پسر. ولی باید بهت بگم که خودت باید جواب دین رو بدی!

کس جوابی به این حرف بابی نداد و جلو تر از اون سریع از در بیرون رفته بود. انگار مدت زیادی بود که داشت به بیرون رفتن از اون در فکر میکرد و حالا فقط می خواست دین رو پیدا کنه.

بابی با سرعت کمتر پشت سر کس ویلچرش رو هل می داد. کمی که نزدیک تر شد بلند گفت : هی! با این عجله کجا داری میری و این پیرمرد رو جا میذاری! یالا بیا کمک کن و یکم هل بده.

کس برگشت شروع به هل دادن ویلچر کرد : متاسفم

هر دو به جاهایی سر می زدند که فکر می کردند دین شاید اونجا رفته باشه. کنار حصار های جنگلی یا سمت نگهداری ماشین ها و ایمپالا. ولی هیچ جا خبری از دین نبود.

ناگهان صدای از سمت دیگه به گوش رسید : بابی ! هی! کس؟

هر دو به سمت صدا برگشتند و ناتالی رو دیدند که به طرفشون می دوید .

ناتالی با نگرانی کس رو بر انداز کرد : کس تو حالت خوبه ؟

کس : من خوبم . چی شده ناتالی ؟

ناتالی هنوز از دیدن کس شوکه شده بود. ولی ظاهرا چیز مهم تری بود که باید ذهنش رو مشغول کرده بود. نفس نفس زنان گفت : ... دین!

کس با نگرانی جلو تر اومد : دین چی شده ؟ اون کجاست ؟

ناتالی با دست اشاره کرد : پشت ضایعات کمپ. بعد از کابین اخر.

کس در ذهنش زمزمه کرد : کابین اخر؟

چرا به فکرش نرسیده بود که زودتر اونجا بره. اونجا جایی نبود که هیچکس حتی بخواد نزدیکش بشه!

کس : ممنونم ناتالی .

و ویلچر بابی رو به اون سمت هل داد .

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now