Part 127

95 13 0
                                    

تک تک هانتر ها با شرطی که دین گذاشته بود موافق بودند. تمام اون ها در کمپ زن و بچه ها شون رو رها کرده بودند تا جایی دنبال کمک بگردند. تنها امیدشون برای چند روز بیشتر زنده موندن همین بود.

دین روی صندلی نشست و باقی هانتر ها دور میز ایستادند. دین به تک تکشون نگاه کرد. چند نفر تازه از بستر بیماری بلند شه بودند و هنوز حال چندان خوبی نداشتند. ناتالی در دور ترین نقطه ی اتاق ایستاده بود و نگاهش رو مدام می دزدید. دین چشم هاش رو تنگ کرد. حس می کرد ناتالی چیزی رو ازش مخفی می کنه ولی فعلا حوصله ای برای پیدا کردن علتش نداشت. نگاهش برای چند ثانیه با نگاه کس تلاقی کرد. کس می دونست چی از هانتر ها می خواد. اهسته سرش رو تکون داد و دین شروع به حرف زدن کرد.

برعکس همیشه صداش اروم و یکنواخت بود. دیگه اثری از شور هیجان قبل وقتی نقشه ای رو به هانتر ها توضیح می داد در دین دیده نمی شد. کوتاه و مختصر حرفش رو زد. : دنبال یه خنجر می گردم. با اون میشه لوسیفر رو کشت. باید کمکم کنید پیداش کنم.

هانتر ها به هم نگاهی انداختند. انتظار این رو نداشتند. انگار سوال های زیادی براشون هنوز وجود داشت ولی دین حرف دیگه ای برای گفتن نداشت. کس می دونست به خاطر اینه که دین خودش هم چیز بیشتری نمی دونه.

هانتر ها به زمزمه شون بین هم ادامه دادند تا اینکه انگار به نتیجه مشترکی رسیدند و دیویدسون جلو اومد : شرط رو قبول می کنیم دین. هر جور شده این خنجر رو پیدا می کنیم. فقط بگو باید چکار کنیم؟

دین سری تکون داد : خوبه. به زودی بهتون می گم

***
بعد از جلسه و رفتن تمام هانتر ها ناتالی صبر کرد تا کس رو تنها پیدا کنه : صبر کن کس. باید باهات حرف بزنم.

کس نگاهی به اطراف انداخت. دین رفته بود و اتاق کم کم از باقی هانتر ها خالی می شد. فکر نمی کرد دین امشب بخواد کسی مزاحم تنهاییش بشه. درک می کرد. ولی نگرانش بود.

کس : چی شده؟ گوش می کنم.

ناتالی کمی این پا و اون پا کرد. : کس... دین هنوز نمی دونه که من ... که من قبول کردم بابی رو به خونه ش ببرم درسته ؟

کس سری تکون داد : دین چیزی نمی دونه. ولی نمی دونم تا کی این وضع باقی بمونه.

ناتالی زمزمه کرد : دین هیچ وقت من رو نمی بخشه ...

کس جوابی نداد . حدس می زد احتمالا همین طور باشه. : شاید بهتر باشه اینجا بمونی ناتالی... اون دیگه دین سابق نیست. حسش می کنم... این برای تو هم بهتره...

بغض ناتالی شکست و شروع به هق هق کرد. بعد سرش رو تکون داد و از اونجا رفت.

کس دنبالش نرفت. چیزی برای گفتن نداشت. نمی دونست چه حسی دقیقا به این کار ناتالی داره. می دونست بابی اگر دقیقا به چیزی که می خواست نمی رسید باز هم احتمالا الان زنده نبود. ولی به هر حال به طور غیر مستقیم به مرگ بابی کمک کرده بود.

***

کس بین هانتر ها پارکر رو ندیده بود. حدس می زد هنوز در درمانگاه باشه و وقتی به اونجا رفت دید درست فکر می کرده.

درمانگاه ساکت و تاریک بود. پارکر مثل بقیه ی بیمار ها روی تخت خواب بود ولی به اندازه ی قبل رنگ پریده به نظر نمی رسید. کس دور تر ایستاد و چند دقیقه ی طولانی به پسرک خیره شد. این مدت خیلی زجر کشیده بود. و بیشتر اون هم به خاطر کس اتفاق افتاده بود. نتونسته بود بهش کمک کنه...

چرخید تا از اونجا بره که صدای اشنای پارکر رو شنید : کستیل؟

کس برگشت و بهش نگاه کرد : شوهی! بیدار شدی؟

پارکر به زحمت سر جاش نشست. کس جلو رفت و روی صندلی کنار تخت نشست : حالت چطوره ؟

پارکر لبخند ضعیفی زد : بهترم... خوشحالم می بینمت کستیل ... فکر نمی کردم دیگه هیچ وقت ...

بقیه ی حرفش رو ادامه نداد ولی کس منظورش رو می فهمید. این مدت هر دو چند بار تا پای مرگ رفته بودند.

پارکر : نامه ت رو خوندم...

کس صبر کرد تا پسرک نفس بگیره و حرفش رو بزنه.

پارکر : خواهش می کنم ... خواهش می کنم هیچ وقت به خاطر من خودت رو سرزنش نکن...

کس چشم هاش رو به زمین دوخت . بغض گلوش رو گرفت.

پارکر : اشنایی با تو ... بودنت اونجا کنارم... تنها چیزی بود که باعث می شد منتظر روز بعد باشم...

کس چشم هاش رو بست. پسرک بیچاره به خاطرش دردسر های زیادی از سر گذرونده بود.

پارکر : میدونم داری برمیگردی به چیتاکوا... متاسفم که نمیتونم همراهتون بیام ... من فقط وضع رو سخت تر میکنم ... در ضمن اونجا برای بازسازی به افراد سالم نیاز داره نه من که معلوم نیست فردا ...

پارکر لبخند تلخی زد ولی کس حرفش رو قطع کرد : این طور حرف نزن. خیلی زود بهتر میشی و وقتی اوضاع کمپ درست شد میتونی برگردی!

پارکر سری تکون داد : من از اول هم متعلق به همینجا بودم... نگران من نباش. فقط... مراقب خودت باش کستیل... این تنها چیزیه که میخوام.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now