Part 79

188 35 65
                                    


دین با سرعت از کابین بیرون اومد. قلبش در سینه میکوبید. چند قدم بی هدف دور شد و بعد سر جاش ایستاد. دستش رو در موهاش کشید و به اطراف نگاه کرد. کمپ تاریک و در سکوت بود.

به پشت سرش جایی که کابین کس بود نگاه کرد. نمیخواست اینطور از اونجا بره. ولی راهی برای برگشت هم نبود. کس نمیخواست ببیندش.

و حق داشت.

از خودش متنفر بود. حتی وقتی فکر میکرد داره از کس محافظت میکنه باز‌ هم فقط بیشتر بهش اسیب میزد .

نمیتونست به کابین خودش برگرده. دیگه نمیخواست حتی یک لحظه دیگه کنار ریزا باشه. تمام این اتفاقات به خاطر اون بود!

وقتی غبار افکار درهمش کنار رفت جلوی کابین بابی ایستاده بود. محکم در زد و چند ثانیه با بی قراری صبر کرد. وقتی در باز نشد این بار محکم تر و طولانی تر در زد.

صدای حرکت ویلچر بالاخره به گوش رسید و در باز شد : چه خبره دین! نکنه دیوونه شدی این وقت شب ؟

دین بدون اینکه به بابی توجه کنه داخل شد و در رو پشت سرش بست. 

بی قرار و عصبی توی اتاق بالا و پایین میرفت و دردی که در سرش پیچیده بود رو بین چشم هاش ماساژ میداد.

بابی اخمی کرد. رفتار دین نگرانش کرده بود : دین ؟ چه اتفاقی افتاده؟

دین نمیتونست حرف بزنه. چی میگفت؟ میگفت که دوباره گند زده ؟

دین چند بار دیگه طول اتاق کوچک رو طی کرد : تو گفتی این کار رو بکن! گفتی مجبورم این وضع رو تحمل کنم! گفتی به خاطر کس هست!

بابی : چی شده دین حرف بزن! کس حالش خوبه؟!

دین با صدای بلند تقریبا داد زد : نه! نه اون لعنتی حالش خوب نیست! ولی حتی نذاشت براش توضیح بدم!
در ذهن خودش ادامه داد: حتی نمیخواست بهش دست بزنم... ولی حق داشت... چون من یه عوضیم!

بابی دستش رو بالا اورد تا ساکتش کنه : الان کجاست؟

دین : توی کابینش... بابی باید بری پیشش... نمیدونم باید چکار کنم ...

بابی مدت ها بود دین رو اینطور بهم ریخته ندیده بود. این بار اولی نبود که دین با ریزا شبها رو به صبح میرسوند ولی دین نمیدونست کس مدتی هست وضع خوبی نداره. بابی سعی کرده بود بهش بگه ولی دین نمیخواست بشنوه. چیزی که امشب بابی میدید بیشتر نگرانش میکرد. هر دو میدونستند که کس فرصت زیادی براش نمونده. ولی دین انگار تازه کم کم داشت متوجه عمق این واقعیت غیر قابل اجتناب میشد.

بابی: باشه... باشه میرم پیشش... سعی کن اروم باشی.

دین جوابی نداد. فقط خسته و نگران خودش رو روی صندلی انداخت. بابی از کابین بیرون رفت و در دوباره پشت سرش بسته شد. دین نمیتونست به کابین خودش برگرده. میدونست احتمالا بابی دیگه تا صبح بر نمیگرده ولی ترجیح میداد اینجا بمونه تا اینکه دوباره با ریزا رو به رو بشه.

نمیخواست حتی بهش فکر کنه. بیش از حد دردناک بود. ولی دیگه نمیتونست انکارش کنه. حقیقت داشت ذره ذره به عمق مغز استخوانش نفوذ میکرد و از درون اون رو ویران میکرد.

هر چقدر هم که میخواست بقیه رو مقصر بدونه ولی واقعیت چیز دیگری بود. این خودش بود که کس رو به این روز انداخته بود و حالا نمیدونست اگر کس رو از دست بده چه بلایی سر خودش میاد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now