Part 54

183 36 18
                                    


پارکر تا نیمه های شب اطراف کابین کستیل بود و از دور منتظر بود خبری بشه. منتظر بود بابی یا میلر رو ببینه و ازشون از حال کستیل بپرسه. خیلی نگرانش بود. چیزی که اونجا در کابین دیده بود وحشت زده ش کرده بود. شک نداشت یکی از افراد کمپ این کار رو با کستیل کرده و پارکر تعجب میکرد که بابی سعی میکرد موضوع رو مخفی کنه.

ولی پارکر به هر حال می فهمید. فقط باید صبر میکرد.

نیمه های شب میلر بی سر و صدا خودش رو به کابین کستیل رسوند. پارکر از پشت بوته ها مراقب بود. میلر با یک کیف دستی کوچیک داخل رفت و چیزی نگذشت که بیرون اومد. وقتی خارج میشد چیزی در دست هاش نبود.

پارکر می خواست جلو بره و حال کستیل رو بپرسه. ولی از نگاه های دزدکی و نگران میلر مشخص بود که نمی خواد کسی اون رو حین این کار بگیره.

بابی هنوز پیش کستیل بود. مشخص بود که خیلی بهش اهمیت میده. پس این جریان و مخفی کاری چی بود؟

کستیل حال خوبی نداشت ولی بابی حتی حاضر نشده بود پتریس رو خبر کنه...

***

صبح روز بعد پارکر با دو ظرف غذا و سوپ جلوی در کابین کستیل بود. مصمم بود که امروز دوباره اون رو ببینه تا مطمئن بشه حالش بهتره.

اهسته در زد و منتظر موند در باز بشه.

صدای بابی رو از داخل شنید : هر کی هستی برو. امروز کستیل کسی رو نمی بینه.

پارکر صداش رو صاف کرد : منم بابی... براتون یکم غذا اوردم.

بابی جوابی نداد. پارکر دوباره گفت : خواهش می کنم در رو باز کن ... تنها هستم .

بعد از چند ثانیه طولانی، در با کلیکی باز شد. صورت بابی خسته بود ولی با این حال با اخم به پارکر نگاه میکرد : برای چی باز اومدی اینجا؟

پارکر نیم نگاهی به داخل کابین انداخت و سعی کرد کستیل رو ببینه. : یکم غذا هست.

بابی ظرف ها رو گرفت و در رو دوباره هل داد تا ببنده : خیلی خب می تونی بری.

پارکر در رو گرفت و نذاشت بسته بشه : بابی صبر کن ... فقط می خوام ببینم که حالش بهتره همین.

بابی نیم نگاهی به داخل انداخت و صورتش در هم بود : بهتره . حالا دیگه برو

پارکر در رو بیشتر هل داد و التماس کنان گفت: زیاد طول نمیکشه قول میدم.

بابی پشت سر پارکر رو بررسی کرد . این بحث جلوی در کابین ممکن بود بیشتر توجه جلب کنه. برای همین با بی میلی صندلیش رو کنار کشید و گذاشت پارکر داخل بشه. غر و لندی کرد و گفت : خیلی خب . فقط زود!

پارکر با عجله و دستپاچه داخل کابین اومد. نگاهش به تختی که شب قبل کستیل رو روش خوابونده بود افتاد.

کستیل روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود. حداقل دیگه به نظر نمی رسید درد داشته باشه.

پارکر گوشه ی لبش رو گزید. جلو رفت و کنار تخت نشست.

بابی ظرف های غذا رو روی میز گذاشت. نگاهی به صورت نگران پارکر کرد : به خاطر دارو هاست که خوابیده. نگران نباش خوب میشه.

پارکر اخمی کرد : نگران نباشم؟ یکی از افراد کمپ کستیل رو اینطور کتک زده و میگی نگران نباشم؟ حتی به ریس هم نگفتید! چرا کستیل الان توی درمانگاه نیست؟

بابی : قضیه این نیست پارکر ...

پارکر صداش رو بلند کرد : پس قضیه چیه؟ چی رو دارید مخفی می کنید ؟

صدای بی رمق کستیل ادامه حرف پارکر رو قطع کرد : ... شوهی...

پارکر دست بی جون کس روی بازوش رو حس کرد و به سمتش برگشت. به صورت رنگ پریده ی کستیل نگاه کرد و دستش رو گرفت : کستیل ! بیدار شدی؟ حالت چطوره ؟

کس لبخند ضعیفی زد و با چشم هایی که به زور سعی میکرد باز نگه داره به صورت نگران پارکر نگاه کرد : من خوبم شوهی...

پارکر شونه های کس رو گرفت. صداش با بغض می لرزید : چطور میگی خوبی؟ کی این بلا رو سرت اورده ؟

کس سری تکون داد و زمزمه کرد : کسی بلایی سرم نیوورده. چیزی نیست... تقصیر خودم بود... فقط زیاد مشروب خوردم همین...

بابی جلو اومد و شونه ی پارکر رو گرفت : خیلی خب دیدی که حالش بهتره. حالا می تونی بری.

پارکر سری تکون داد و صداش رو صاف کرد : برات ... برات یکم سوپ اوردم... بازم بهت سر میزنم...

بابی حرفش رو به تندی قطع کرد: نه دیگه اینجا نمیایی ! حالا پسر خوبی باش و زودتر برو!

کس با صدای ضعیفی گفت : بابی ... بهش سخت نگیر...

و سعی کرد رو به پارکر لبخند بزنه : ممنونم شوهی... نگران نباش. من خوبم .

پارکر با نگرانی چند بار سرش رو تکون داد. مشخص بود که کس حقیقت رو نمیگه. ولی بالاخره باید میفهمید چی شده : باشه باشه.... به زودی می بینمت ... استراحت کن...

و دستپاچه از در بیرون رفت.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now