Part 114

118 20 3
                                    


موندن در اون فروشگاه متروک چندان که به نظر می رسید اسون نبود. انگار مدتی که در کمپ بودند به امنیت اونجا عادت کرده بودند. در فروشگاه فضای زیادی برای حرکت وجود نداشت و بیرون از اونجا امن نبود.

دین مخزن اب رو هر روز چک میکرد. چیز زیادی در مخزن نمونده بود و همون هم تا چند روز اینده فقط صرف خوردن میشد. حداقل از بابت غذا فعلا نگرانی وجود نداشت.

کار زیادی نبود که انجام بدن. بیشتر روز در سکوتی سنگین و ناراحت کننده میگذشت. کس نمیدونست نقشه ی بعدی دین چیه. شک داشت حتی خودش هم بدونه. دین هر روز بیشتر در خودش فرومیرفت و ازش فاصله میگرفت.

دین دیگه نمیدونست باید چکار کنه. نمیدونست چرا تا اینجا ادامه داده بود. همه چیز خیلی وقت پیش تموم شده بود و از دست رفته بود. خودش هم نمیفهمید چرا هنوز اینطور داره میجنگه و برای چند روز بیشتر زنده موندن تقلا میکنه. هفته ها موندن در اون فروشگاه شبیه زندان شده بود. تنها چیزی که شب های سرد و زمین سخت رو قابل تحمل میکرد ، کس بود که بین بازوهاش هر شب میخوابید و خلا درونش رو کمی پر می کرد.

دین اهسته دستش رو روی بازوی کس کشید. امشب یه چیزی فرق داشت. کس کمی می لرزید و نا اروم بود. قلب دین تند میزد . اهسته زمزمه کرد : کس ؟ حالت خوبه؟

کس سرش رو تکون داد ولی هیچ حرفی نزد. دین از جاش کمی بلند شد تا صورت کس رو ببینه. : دوباره درد داری؟

کس چشماش رو به هم فشرده بود و جوابی نداد. حالا که دین دقت میکرد میدید که کس دست هاش رو مشت کرده و بدنش پر از تنش هست.

دین : لعنتی... چرا بهم نگفتی!؟

کس نفس عمیقی کشید : زیاد بد نیست.

دین : قرص هات کجاست ؟

کس : دین...

دین بلند تر گفت : گفتم قرص هات کجاست کس؟

کس چشم هاش رو باز کرد و به سمت دین چرخید و بی رمق زمزمه کرد : قرص های زیادی نمونده ... فعلا میتونم تحملش کنم...

بغض سنگینی گلوی دین رو گرفت. محکم دوباره کس رو در اغوش گرفت نفس عمیقی کشید. نمیتونست درد های کس رو اروم کنه. هیچ وقت نتونسته بود.

کس اه عمیقی کشید و انگار بدنش کمی اروم تر شد به سمت دین لبخند محوی زد. انگار میتونست ذهنش رو بخونه : اینجا کنار تو تنها جاییه که میخوام باشم... دین ...

دین اجازه نداد ادامه حرفش رو بزنه. لب های حریصش رو روی لب های نیمه باز کس جفت کرد و بوسید. مدت ها بود کس رو این طور نبوسیده بود.

دست های دین به لباس کس چنگ میزد و اون رو بیشتر به سمت خودش می کشید ولی کس هیچ مقاومتی نمیکرد. لب هاش با ضعف حرکات دین رو همراهی میکرد. دست هاش رو روی گردن دین میکشید و دین رو بدجوری داغ میکرد.

وقتی کمی برای نفس گرفتن عقب کشید، حس میکرد که کس اروم تر هست. اغوشش رو تنگ تر کرد و سرش رو در گردن کس مخفی کرد. بغض نمیذاشت درست نفس بکشه.

هیچ وقت نمیخواست به اینجا برسن.

This Is How It EndsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin