Part 29

292 47 16
                                    


‎صبح روز بعد دین به مارک گفت که از اونجا میرن.

‎دیگه نمی تونست اونجا بمونه. کس به دارو های بیشتری نیاز داشت و باید دنبال قرص های بیشتری میگشتن. موندن در پناهگاه هم وضعش رو بدتر کرده بود. دین نمی خواست کس این طور درد بکشه.

‎مارک دوباره مثل قبل ازش خواست بمونه ولی دین تصمیم خودش رو گرفته بود.

‎نمی خواست دیگه ریزا رو ببینه. نمی خواست این وسوسه و کششی که بهش حس میکرد بیشتر بشه. این بی انصافی بود. به همه. به کس. به ریزا. به خودش.

‎می دونست به ریزا علاقه ای نداره ولی در تختش احساس میکرد به زندگی عادی قبلیش برگشته. زمانی که همه چیز فقط در سکس و بار و هانت خلاصه میشد. ولی حالا فرق داشت. اون ارامش فقط توهم لحظه ای بود که هر بار با تموم شدنش واقعیت کوبنده تر به سرش فرود می اومد.

‎کس رو با این که هنوز از قرص ها و مشروبی که خورده بود گیج بود سوار ایمپالا کرد و دوباره به جاده های نا امن برگشتن. این طور بهتر بود. حداقل این طور نزدیک بهش بود و مراقب بود اتفاقی نیوفته.

‎کس در مورد تصمیمش حرفی نزده بود. البته در وضعی نبود که زیاد هم بتونه چیزی بگه ولی دین حس میکرد که کس اروم تر باشه. این برای همه بهتر بود

***

‎کس نمی دونست چرا دین اون رو دنبال خودش در تمام ایالات میکشید. این چند هفته ی اخیر به سختی از پس ساده ترین هانت ها بر می اومد. میدونست چقدر برای دین سخت هست برای هردو غذا و جای استراحت پیدا کنه و جای هردو بجنگه. میدونست چقدر نگران پیدا کردن قرص هاست و چقدر بیشتر باید مراقب باشه تا گیر زامبی ها و شیاطین نیوفتن. می دونست زمان هایی که کاملا به لبه ی پرتگاه می رسید دین چقدر تحت فشار بود تا همه چیز رو ثابت نگه داره.

‎کس نمی فهمید چرا دین توی یکی از همین موتل ها رهاش نمی کنه. اگر این کار رو میکرد بهش حق میداد. این طوری برای دین بهتر بود. وقتی تصمیم گرفته بود کنار دین بمونه این تصورش نبود. فکر می کرد بتونه بهش کمک کنه ولی الان فقط مثل بار اضافه در ایمپالا همراهش بود و زمین گیرش میکرد.

‎این رو از دین پرسیده بود، شبی که اونقدر حالش بد بود که فکر میکرد به صبح نمی رسه. از دین خواسته بود، حتی التماس کرده بود ، که اون رو رها کنه و بره.

‎دین فقط سرش داد زده بود، وسایل رو شکسته بود و بعد تا صبح در اغوش گرفته بودش و گریه کرده بود. تا صبح زمزمه های شکسته ی دین در گوشش بود که قول میداد، قسم میخورد، که قرص های بیشتری پیدا کنه.

‎و کس قول داده بود که دیگه هیچ وقت این درباره حرف نزنه.

This Is How It EndsOnde histórias criam vida. Descubra agora