دین رو به دیویدسون کرد و گفت : اون لعنتی رو ببر کابین اخر باهاش کار دارمهمه میدونستند کابین اخر یعنی چی
دیویدسون و رابرت شیطانی که در اخرین هانتشون گرفته بودند رو از صندق عقب بیرون اوردند و با خودشون به سمتی که دین اشاره کرده بود کشوندن.
بابی منتظر برگشت دین بود و وقتی تنها شد سمتش رفت .
بابی با تعجب گفت : جریان چیه ؟ اون شیطان رو چرا اوردی اینجا ؟
دین : توی هانت محاصره شده بودیم . منتظر اومدن ما بودن. می خوام بدونم از کجا می دونستن داریم میایم. یکی نقشه رو لو داده بود .
ابرو های بابی با تعجب بالا رفت. کسی در کمپ نبود که حتی ذره ای بهش شک داشته باشه. ولی دین کاملا جدی بود و صورت عصبیش نشون می داد اصلا شوخی نمی کنه.
بابی از گوشه ی چشم دید که کستیل از ماشین دوم اهسته پیاده شد و به سمت کابین خودش می رفت با سر اشاره ای بهش کرد و پرسید: کس چطوره ؟
دین : چرا از خودش نمی پرسی ؟
بابی اخم کرد و با صدای بلند تری گفت : نمی دونم! شاید چون این تو هستی که شب ها میری سراغش !
صورت دین قرمز شد و با چشمای عصبی به بابی نگاه کرد: بهت چی گفته؟!
بابی : چیزی نگفته! چشم دارم و میبینم!
دست های دین مشت شد و صورتش بیشتر در هم فرو رفت : بس کن!
بابی ولی از دین سرسخت تر بود : داری چکار میکنی دین معلوم هست؟ داری نابودش میکنی نمی فهمی؟
دین انگشتش رو جلوی صورت بابی تکون داد : گفتم تمومش کن!
بابی : باید در موردش حرف بزنیم!
دین : اصلا فرصت این بحث ها رو ندارم بابی ! یه شیطان توی کمپ هست که باید بازجویی بشه! بعدا در این باره حرف میزنیم
بابی می دونست که این یعنی دیگه هیچ وقت دین در موردش حرف نمی زنه برای همین دوباره سعی کرد : دین !
ولی دین بدون توجه به بابی پشت کرد و به سمت کابین اخری که دیویدسون و رابرت رفته بودند حرکت کرد.
***
بابی سراغ انبار دارو ها رفت و میلر رو دید که داشت جعبه ها رو علامت گذاری میکرد. بابی نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال چیزی میگشت.
بابی : هی کستیل رو ندیدی؟
میلر سرش رو بالا اورد و نگاهی به بابی انداخت : نه از قبل از وقتی به هانت برن ندیدمش. چطور؟
بابی سرش رو تکون داد : توی کابینش نیست.
بابی ویلچرش رو عقب برد تا بیرون بره. نمی دونست کجا باید دنبالش بگرده. یکم نگرانش بود. بعد از این که از هانت اومده بود دیگه ندیده بودش .
در انبار غذا و اشپزخانه هم کس رو ندیده بودند. بابی بعد سمت محل پارک ماشین ها رفت. کس گاهی اونجا روی سقف ماشین ها می نشست و اسمان رو تماشا میکرد. هرچند الان هنوز شب نبود.
به اون جا که رسید صدای روشن شدن ماشینی رو شنید. خوب که نگاه کرد دید کس پشت فرمان ماشین هست.
بابی با تعجب فریاد زد : کس ؟ کستیل!
ولی کس یا نمی شنید یا توجهی نکرد. چون لحظه ای بعد ماشین به حرکت در اومد و از پناهگاه بیرون رفت .
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙