Part 35

269 45 4
                                    


‎دین رو به دیویدسون کرد و گفت : اون لعنتی رو ببر کابین اخر باهاش کار دارم

‎همه میدونستند کابین اخر یعنی چی

‎دیویدسون و رابرت شیطانی که در اخرین هانتشون گرفته بودند رو از صندق عقب بیرون اوردند و با خودشون به سمتی که دین اشاره کرده بود کشوندن.

‎بابی منتظر برگشت دین بود و وقتی تنها شد سمتش رفت .

‎بابی با تعجب گفت  : جریان چیه ؟ اون شیطان رو چرا اوردی اینجا ؟

‎دین : توی هانت محاصره شده بودیم . منتظر اومدن ما بودن. می خوام بدونم از کجا می دونستن داریم میایم. یکی نقشه رو لو داده بود .

‎ابرو های بابی با تعجب بالا رفت. کسی در کمپ نبود که حتی ذره ای بهش شک داشته باشه. ولی دین کاملا جدی بود و صورت عصبیش نشون می داد اصلا شوخی نمی کنه.

‎بابی از گوشه ی چشم دید که کستیل از ماشین دوم اهسته پیاده شد و به سمت کابین خودش می رفت با سر اشاره ای بهش کرد و پرسید: کس چطوره ؟

‎دین : چرا از خودش نمی پرسی ؟

‎بابی اخم کرد و با صدای بلند تری گفت : نمی دونم! شاید چون این تو هستی که شب ها میری سراغش !

‎صورت دین قرمز شد و با چشمای عصبی به بابی نگاه کرد‌: بهت چی گفته؟!

‎بابی : چیزی نگفته! چشم دارم و میبینم!

‎دست های دین مشت شد و صورتش بیشتر در هم فرو رفت : بس کن!

‎بابی ولی از دین سرسخت تر بود : داری چکار میکنی دین معلوم هست؟ داری نابودش میکنی نمی فهمی؟

‎دین انگشتش رو جلوی صورت بابی تکون داد : گفتم تمومش کن!

‎بابی : باید در موردش حرف بزنیم!

‎دین : اصلا فرصت این بحث ها رو ندارم بابی ! یه شیطان توی کمپ هست که باید بازجویی بشه! بعدا در این باره حرف میزنیم

‎بابی می دونست که این یعنی دیگه هیچ وقت دین در موردش حرف نمی زنه برای همین دوباره سعی کرد : دین !

‎ولی دین بدون توجه به بابی پشت کرد و به سمت کابین اخری که دیویدسون و رابرت رفته بودند حرکت کرد.

***

‎بابی سراغ انبار دارو ها رفت و میلر رو دید که داشت جعبه ها رو علامت گذاری میکرد. بابی نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال چیزی میگشت.

‎بابی : هی کستیل رو ندیدی؟

‎میلر سرش رو بالا اورد و نگاهی به بابی انداخت : نه از قبل از وقتی به هانت برن ندیدمش. چطور؟

‎بابی سرش رو تکون داد : توی کابینش نیست.

‎بابی ویلچرش رو عقب برد تا بیرون بره. نمی دونست کجا باید دنبالش بگرده. یکم نگرانش بود. بعد از این که از هانت اومده بود دیگه ندیده بودش .

‎در انبار غذا و اشپزخانه هم کس رو ندیده بودند. بابی بعد سمت محل پارک ماشین ها رفت. کس گاهی اونجا روی سقف ماشین ها می نشست و اسمان رو تماشا میکرد. هرچند الان هنوز شب نبود.

‎به اون جا که رسید صدای روشن شدن ماشینی رو شنید. خوب که نگاه کرد دید کس پشت فرمان ماشین هست.

‎بابی با تعجب فریاد زد : کس ؟ کستیل!

‎ولی کس یا نمی شنید یا توجهی نکرد. چون لحظه ای بعد ماشین به حرکت در اومد و از پناهگاه بیرون رفت .

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now