Part 2

388 72 2
                                    

بهشت فقط چند روز فرصت داده بود .

وقتی مهلت تموم شد همه چیز ناگهانی رخ داد . کس به سینه اش چنگ زد و روی زانو هاش افتاد . به سختی تقلا میکرد تا از بین درد نفس بکشه . قطع اتصالش با بهشت براش شوک بزرگی بود .

و ترسناک ...

دین توی اتاق موتل نشسته بود و اسلحه هاش رو تمیز میکرد که متوجه کس شد . سریع جلو اومد تا ببینه چه اتفاقی افتاده

دین : " کس حالت خوبه ؟ !"

دین شونه ی کس رو گرفته و بهش نگاه کرد . چشمای کس مات شده بود انگار دین رو نمی دید . به چیزی دیگه ای در دور دست ها نگاه میکرد .

بعد از اون چشم های کس با نور ابی ضعیفی شروع به درخشیدن کرد

کس به سختی حرف می زد . " دروازه ها ... بسته شدن ..."

دین با وحشت به کس نگاه کرد . رنگ از صورتش رفته بود و می لرزید . " چه بلایی داره سرت می یاد ! کس با من حرف بزن !"

نور ابی لحظه به لحظه کم سو تر میشد و همراه با اون کس بیشتر بی قرار میشد . دین به زور اون رو بین بازوهاش نگه داشته بود .

کس سعی کرد کلمات رو به یاد بیاره ولی نمی تونست . ذهنش کاملا متلاطم بود . گریسش از منبع نیروی بی نهایت بهشت جدا شده بود و حالا حس می کرد نورش فقط کورسوی ضعیفی در سیاهی مطلق بود . تا اون لحظه هیچ وقت تنها نبود . همیشه صدای فرشته ها در گوشش زمزمه می کرد و هر وقت اراده می کرد میتونست بهشون گوش بده . ولی حالا ... کاملا تنها بود ...

کس سرش رو بالا اورد و به صورت دین نگاه کرد . دین ... دین تنها کسی بود که این تنهایی وحشتناک رو کمی قابل تحمل می کرد . سعی کرد روی حضور روح پر نور دین که با گریس ضعیفش حالا به سختی حسش می کرد تمرکز کنه . انگشتای لرزانش رو توی پیرهن دین مشت کرد . کس داشت سقوط میکرد و هیچ کس نبود اون رو بگیره . ترس و وحشت تمام سینه ش رو پر کرده بود و فکر میکرد هر ان ممکنه منفجر بشه .

کس به سختی گفت : " ارتباط گریسم با بهشت ... ارتباطم با منبع نیروی مقدس قطع شده ... دین !" کس ناله ای کرد و سینه ش رو محکم تر چنگ زد . صورتش از درد در هم رفته بود .

هر لحظه کمتر و کمتر روح دین رو حس میکرد و این براش از هر چیزی ترسناک تر بود . داشت در سیاهی مطلق غرق میشد .

کس تمام مدت به دین نگاه میکرد . با تمام وجود سعی میکرد روی نور پر قدرت روح دین تمرکز کنه . نوری که لحظه به لحظه جلوی چشم هاش محو تر میشد . با تمام قدرتی که براش باقی مونده بود می خواست یک بار دیگه برای اخرین بار روح دین رو اون طور که همیشه میدید ببینه . تمام بدنش به لرزه افتاده بود .

دین : اروم باش .... هی هی ... من اینجام ... کس

کس زمزمه کرد : ... دین ....

و نور ابی رنگ چشم هاش کاملا محو شد و همراه با اون کس هم از حال رفت

دین کس رو بین بازو هاش گرفت . قلبش تند میزد . نمی دونست این بلایی هست که با موندن روی زمین سر کس میاد . وحشت زده بود . سر از حرف های کس در نمی اورد ولی مشخص بود که این طور نمیتونستن به شکار ادامه بدن . شهر پر از شیاطین بود و کس اصلا در وضعیتی نبود که بتونه حتی راه بره و دین نمیدونست کی دوباره سر پا میشه . ترس داشت به وجود دین هم رخنه میکرد ولی با سرسختی کنارش زد .

کس خوب میشد . کس باید خوب میشد ... چون بهش نیاز داشت .

نمی خواست فکر کنه چرا کس سقوط کرد . الان به هیچ چیز نمی خواست فکر کنه

دین با خودش زمزمه کرد : " باید یه جایی پیدا کنیم . اینطوری نمی تونیم تو شهر بمونیم "

دین کمک کرد کس با پاهای بی جون، سوار ایمپالا بشه و با هم به دورافتاده ترین موتلی متروکه ای که پیدا کردند رفتند .

اونجا دین کس رو روی یه تخت کثیف و شکسته دراز کرد . چند تا قرص مسکن به کس داد تا کمک کنه کمی اون درد اروم بشه . تا ساعت ها بعد کس فقط به پهلو دراز کشیده بود و زیر محلفه ی پاره و مندرس از درد میلرزید

دین فقط از گوشه ی اتاق نمور به کس خیره نگاه می کرد و منتظر بود این وضع زودتر تموم شه .

بالاخره ترس و وحشت و واقعیتی که رو به روش بود بهش هجوم اورد . نمی تونست به کس نزدیک شه . می دونست موندن کس روی زمین پیشش باعث شده به این روز بیوفته . از خودش متنفر بود که باعث شده بود کس اینطور درد بکشه . ولی کس باید خوب میشد . کس همیشه بالاخره خوب می شد مگه نه؟ کس گفته بود که هیچ وقت ترکش نمی کنه و دین حرفش رو باور کرده بود . حتی فکرشم نمی کرد چطور بتونه بدون کس ادامه بده

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now