part 69

1.4K 185 7
                                    

کلوم با دلسوزی یه دستی به کونم کشید،خودش نشست و منو نشوند رو پاهاش.
کلوم:اصلاً یادم نبودا!حقتونه دیوسا،بچم دهنش سرویس شد تا به اندازه ی کافی بیدار شد که یادش بیاد میتونه از جادوش استفاده کنه!
نایل:دقیقاً!کسکشا!دوبار جر خورد کونم تا فهمیدم چه خبره!
دامی و دیو قشنگ غش رفتن و خیلی راضی از کارشون بهم دیگه های فایو دادن!
دامی:اوووف!خیلی خوب بود!ولی تهش نگفتی چیکارش کردی کاکتوسه رو!
خوشحال به کلوم تکیه دادم و با نیش باز گفتم:تبدیلش کردم به یه خیار سالادی به چه بزرگی،بعد کلوم اول منو باهاش کرد،بعد درش آورد،خودش منو کرد!
دیو فحش داد و دامی با خنده و سریع گفت:خیاره رو چیکار کردین تهش؟
مظلوم شونمو انداختم بالا و عادی گفتم:با خیار سالادی چیکار میشه کرد؟باهاش سالاد درست کردیم دیگه!
چند لحظه بهمون خیره شدن و وقتی چهره های خبیثمونو دیدن بلند زدن زیر خنده!بیا،بعد میگم کسخلن کسی باورش نمیشه!
دامی خوشحال زد رو کتف دیو و با خنده گفت:گفتم این کفتار پیر الکی غذاشو به کس دیگه نمیده ها،قشنگ قیافه ی سالاده داد میزد"مشکوک"!
دیو:ولی خدایی سالادش خوشمزه بود!
نایل:معلومه خوشمزه بود!تو کون من بودا!
دام:انقدر ریز هم اشاره نکردی،نکردی کرکس!
دیو:اینو ولش کن عزیزم...بیا اینجا ببینم!
چشم غره ی دام بلافاصله محو شد و با لبخند شادی سرشو کج کرد سمت جفتش و دیو هم با لبخند اول پیشونیش رو بوسید،بعد گونه ی دامی رو نوازش کرد و آروم شروع کرد به بوسیدنش.
انقدر قشنگ و با آرامش توی بغل همدیگه فرو رفته بودن،انقدر آرامش داشتن که ناخودآگاه لبخند میزدم...این دوتا خیلی گناه داشتن...
برای رسیدن به همدیگه خیلی صبر کردن و درسته که دوست نداشتم تایید کنم ولی واقعاً زوج خیلی قشنگی بودن و من خیلی خیلی براشون خوشحال بودم!
نایل:بی ناموسا!وسط حیاط؟ما هم اینجاییم ها دیوسا...عه نگاشون کن!انگار نه انگار!بذار برم دهنشونو جر بدم!
تا اومدم بلند شم و برم جرشون بدم کلوم با خنده دستشو دور کمرم حلقه کرد و آروم گردنمو بوسید که عین موم تو بغلش وا رفتم!
کلوم:ولشون کن عزیزم...همه توی دنیای خودشونن،حتی لیدر هم داره مامان هری رو میبوسه و توی دنیای خودشون غرقه...بیخیال،بذار اینا هم تو دنیای خودشون باشن...ما هم میتونیم به کار خودمون برسیم!
جملش تموم نشده نیشم در رفت و عین چی سریع برگشتم سمتش و همونجور که تند تند روی لبش رو میبوسیدم تو بغلش برگشتم و سینه به سینه روی پاهاش نشستم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...
با خنده ی ریزش که عین همیشه منو میبرد تو کما،بدنم شل شد و کلوم هم راضی و خوشحال روی لبم خندید و با حلقه کردن دستهای بزرگش دور کمرم منو بیشتر به خودش چسبوند و آروم زبون داغشو فرو کرد تو دهنم.
با حرکت زبون داغ و خیسش توی دهنم یه شوک لذت از ستون فقراتم گذشت و تنمو لرزوند که کلوم سریع زبونشو از دهنم بیرون کشید و آروم روی لبمو بوسید.
با اعتراض تو بوسه ی آروم و سطحیش نالیدم که آروم خندید و گردنمو بوسید و دم گوشم زمزمه کرد:دوست ندارم جلوی بقیه از لذت بلرزی...تمام تو مال منه...کس دیگه ای حق نداره لذت بردنت رو ببینه،فهمیدی؟
غرق لذت از لحن محکمش،لبمو گاز گرفتم و آروم زمزمه کردم:بله ددی...
کلوم:پسر خوب!
با لذتی که تعریف و تاییدش برام داشت،لبخند بزرگی زدم و با رضایت سرمو گذاشتم رو شونه ی پهنش و چشمامو با آرامش بستم.
وقتی شروع کرد به مالیدن پشت و کمرم با آرامش نفسمو فوت کردم بیرون و بیشتر بهش چسبیدم.
نایل:چه روز خسته کننده ای!هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد دلم یکم خوش بشه...حوصله سر بر بود کلاً!
کلوم:اینکه اتفاق خاصی نیوفتاد یعنی روز آروم و ریلکسی بود عزیزم!
نایل:دقیقاً همینطوره!خسته کننده بود در حد فاک!کلاً از روزهای آروم بدم میاد،همیشه مشکوکن!
کلوم:بیخیال عزیزم،بذار از آرامشش لذت ببریم!فکر منفی هم نداشته باش!
نایل:عه!من چیکار کنم خب؟این روزهای مضخرف حس بدی بهم میدن هم تقصیر منه؟
کلوم:نه عزیزم...ای بابا!بیخیال دیگه،ببین انقدر دنبال اتفاق بد میگردی،تهش یه بلایی سرمون میاد ها!
با چشم درشت سرمو از رو کتفش برداشتم و با خنده گفتم:من چیکار کنم خب؟اصلاً...
لیام:لویــــــی!
با صدای فریاد لیام همه یه متر پریدیم هوا و من سریع نیشم باز شد...
کلوم:بیا!خیالت راحت شد؟
با نیشخند سریع بلند شدم و دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.به من چه ربطی داره که این روزهای خسته کننده تهش کونی از آب درمیان؟
وقتی به جلوی جمعیتی که دور لیام و زین و لویی و هری حلقه زده بودن رسیدیم.ناخودآگاه اخم کردم...نیرویی که حس میکردم...
سریع جمعیت رو کنار زدم و همچین چشمم به لیام که روی زمین افتاده بود و با درد داشت جلوی تبدیل شدنش رو میگرفت،شروع کردم به داد زدن...
نایل:دامنیک!دامنیــــک!
دامی:حسش میکنم،دارم میام!
وقتی صدای فریادش رو از قسمت پشتی جمعیت شنیدم،پریدم بالای یکی از تخته سنگهای جلوی باغ و از جمعیت خواستم که برن عقب و بذارن دامی بیاد جلو و کارش رو بکنه و خوشبختانه به اندازه ی کافی ازم حرف شنوی داشتن و فقط توی چند دقیقه منطقه ی نزدیک پسرا کاملاً خالی شد و دامی و دیو با سرعت خودشون رو بهمون رسوندن.
دامنیک سریع جلوی لیام که به زور داشت جلوی تبدیل شدن خودش رو میگرفت زانو زد و شروع کرد به حرف زدن باهاش...
لویی:چی شده نایل؟
نایل:طبق چیزی که من حس میکنم،انگار گرگش حس میکنه تهدید شده و داره تلاش میکنه برای دفاع از لی تبدیل بشه.چی شده زین؟
زین:من تمام مدت کنارش بودم،چیز خاصی نبود.یعنی من متوجه چیزی نشدم و این یعنی باید چیز خیلی خاصی باشه که من نتونستم متوجهش بشم!
هری:خب بذارین تبدیل بشه...گرگ مادره،شاید با دیدن اینکه خطری خودش و بچشو تهدید نمیکنه آروم بشه!
الایژا:هری راست میگه،شاید...
لویی:نمیشه!
زین:خیلی خطرناکه!
نایل:حق با بچه هاست...لیام هنوز روی گرگش کنترل کامل نداره،توی این مدت دامی مقدار خیلی زیادی از نیروی درونی لی رو آزاد کرده و این یعنی وقتی لیام تبدیل بشه فقط یه گرگینه ی  معمولی نیست!
دامی:اون یه گرگ الدره و ما هنوز نمیدونیم اون میتونه چه قدرتی داشته باشه،خیلی خطرناکه!
لیام:دارم...دارم کنترلشو از دست میدم...دارم...
دامی:هی هی هی!آروم باش و روی تموم تمرین ها و حرف های که زدیم تمرکز کن!یه نفس عمیق بکش و انرژی درونت رو از ستون فقرات ببر سمت بالا و از چشم سومت،آروم و با دقت تخلیه اش کن.آفرین...تو بارها و بارها تونستی انجامش بدی و بازم میتونی!
لیام:این...این فرق داره...داره...میخواد دفاع کنه...
نایل:از چی لیام؟میخواد ازتون در برابر چی محافظت کنه؟
لیام:یاغی ها...یاغی ها دارن میان!
با صدای فریادش چند لحظه هممون مات موندیم و بعد تقریباً همه خندمون گرفت!مامان گرگه زیادی برای محافظت از لی و گرگ کوچولوش حساس بود!
لویی:نگران نباش زن داداش جونم!به محض اینکه از شیلد رد بشن و یه نگاهی به همین ردیف اول گله بندازن،خودشون یه سلام علیک میکنن،بعدش از همون راهی که اومدن برمیگردن!
زین:آره عزیزم آروم باش!درسته که یاغی ها کنترلشون کاملا دست گرگشونه ولی به هیچ وجه نمیتونن حریفمون بشن،تو کمتر از یه دقیقه من و داداش جوری نابودشون میکنیم که انگار از همون اولش هم وجود نداشتن.اونا یا نمیدونن دارن با کدوم گله رو در رو میشن،یا اومدن دنبال یه مرگ سریع!
بچه ها سعی میکردن لیام رو آروم کنن و حق هم داشتن،گله ی ما هیچوقت جای نگرانی برای گرگ های یاغی نداشت،اونا فقط یه مشت گرگ احمق یا دیوونه بودن که مبارزه باهاشون فقط یه زنگ تفریح کوچیک برای افراد این گله حساب میشد ولی انگاری گرگ لی اونا رو خیلی جدی گرفته بود!
برای گرگ لی،شرایط سختی بود،مجبور شده بود قدرتی که این همه سال از لی قایم کرده بود رو بهش بده و لی رو تو خطر بندازه،شکارچی های گرگ های الدر بی رحم ترین شکارچی هایی بودن که من تو زندگیم دیده بودم،حتی بی رحم تر از شکارچی های هاله...اونا حداقل هم نوع خودشون رو شکار نمیکردن!
با دیدن لیام که خیس عرق نفس نفس میزد و برای کنترل گرگش حسابی داشت اذیت میشد یه نفس عمیق کشیدم و گلومو با صدای بلندی صاف کردم ولی کسی منو به پشم خودش حساب نکرد و من با چشم غره چنان دادی زدم که یهو همشون ساکت شدن و با چشم درشت برگشتن سمتم!
زین:چی شده؟راهی بلدی؟میتونی کمکش کنی؟خواهش میکنم نایل،داره درد میکشه!
لبخند کوچیکی به لحن نگرانش زدم و ریلکس گفتم:بذارین تبدیل شه!
جمع برای چند ثانیه کاملا ساکت شد،حتی لیام هم داشت با دهن باز نگاهم میکرد و من سریع نیشمو باز کردم و با اطمینان سرمو تکون دادم...
نایل:بذارین تبدیل شه!بالاخره که این اتفاق میوفته.گرگ های یاغی هم یه تمرین خوب برای اولین مبارزه ی الدر کوچولومونن!نه خطری دارن،نه جای نگرانی هست،حداقل خیال گرگ لی هم راحت میشه...میتونم یه شیلد دور لی و یاغی ها بکشم تا کسی آسیب نبینه.اگه هم دیدیم که تعدادشون خیلی زیاده یا لیام نمیتونه خوب قدرتش رو کنترل کنه میتونم لیدر جون یا زین رو هم هول بدم داخل شیلد که سه سوته ترتیبشون رو بدن،چطوره؟
لویی:تازه به دو کیلومتری رسیدن!خیلی زود متوجه شدی...دمت گـــــــرم!
خندون از لحن هیجان زده و پر از تشویق لویی برگشتم سمت بقیه و هیجان زده گفتم:پس همه چی حله؟همه بزرگان موافقن؟چون لی در هر صورت داره کنترلشو از دست میده و بهتون اطمینان میدم...شما دوست ندارین نزدیک یه گرگ الدر که برای اولین بار داره قدرتش رو آزاد میکنه و هیچ شیلدی هم دورش نداره باشین...ام...نتیجه ی خوبی نداره!
دام:یکی اینجا کونش پاره شدههه!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now