سلام خوشگلای مـامانی!چطورین جیگرا؟
آپدیت زودتر از زمان همیشگی؟ فاک یس!
اومدم با دوتا پست توپول و خفن که حالشو ببرین!
خب فعلا دیگه حرفی نیست، بریم برای پست های این هفته!
**************************
وقتی نگاه کلافه و منتظر کالوم رو برای بار چندم روی خودم حس کردم، لبخند گشادی زدم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم. بیچاره خیلی استرس داشت! دستامو آوردم بالا و با چشمهای بسته کف دستامو بو کردم...عطر خوب شامپو بدن موردعلاقم که فقط توی ایرلند پیدا میشد بهشتی بود! اگه صاحب کارخونه اش انقدر بخیل و نژاد پرست نبود و در مقابل ایده ی صادرات محصولاتش به کشورهای دیگه انقدر مقاومت نمیکرد، بدون شک محصولات بهداشتی، مخصوصا شامپو بدن های با کیفیت و خوش بوی بِرَندش توی سراسر دنیا غوغا میکرد!
کالوم:اوم...عزیزم؟ مطمئنم بعد از این حموم طولانی به اندازه ی کافی تمیز شدی! بریم؟
صداش کلافه و هول بود و کاملا مشخص بود از واکنش اون مامانی خوشگل و خشنمون به دیر کردنمون بشدت میترسه و البته حق هم داشت! اون پسر واقعا وحشی بود ولی این نکته ی اصلیش نبود! نکته ی اصلی این بود که افراد پک بیشتر از واکنش هری، از تنبیه هاش میترسیدن! ترسی که ناخودآگاه، طی چندین سال تو وجودشون ریشه کرده بود و باعث شرطی شدنشون شده بود. اونها عادت کرده بودن وقتی صورت عصبانی هری رو میبینن، انتظار یه تنبیه جانانه و وحشیانه رو داشته باشن و همین باعث شده بود افراد پک حتی با دیدن اخمش هم پشمشون بریزه! اون پسر واقعا کارش تو کنترل بقیه از راه ایجاد رعب و وحشت عالی بود!
البته من به شخصه، بیشتر بصورت خالص و مستقیم از تنبیه هاش میترسیدم، تا ذات خودش! اون مامان خشن، شاید گاهی اوقات خیلی ترسناک میشد، ولی من خیلی خوب میدونستم که منو خیلی خیلی زیاد دوست داره و این بهم به اندازه ی کافی آرامش میداد تا از داد و بیداد و هاله ی تاریک و خشنش نترسم، ولی تنبیه هاش...فاک! تنبیه هاش، حتی طوری که وقتی خشن میشد آروم میشد، باعث میشد برینم به خودم! اگه میخواستم با خودم رو راست باشم و روی ترس هام پا بذارم و دقیق بهش فکر کنم، اون پسر بطرز عجیب و ترسناکی، منو یاد اولین پرستارم مینداخت... نانا بتی!
با چشمهای درشت و سبزی که همیشه روی تک تک حرکاتم بود، موهای بلند و فرفری، هیکل درشت و چهار شونه ای که هیچ لطافت زنونه ای نداشت، دستهای بزرگش و روش های خلاقانه اش برای تنبیه من و خواهرام، نانا بتی، بدون شک، بدترین و ترسناک ترین پرستار بچه ای بود که خانواده ی تسلیا میتونست استخدام کنه! هری وقتی عصبانی میشد منو یاد نانا بتی مینداخت و من اگه سرم هم میرفت، امکان نداشت به دلیل ترسم از هری اعتراف کنم، اونم وقتی که مطمئن بودم لویی، دوست صمیمی و لاشیم، منتظر همچین توضیحیه تا بتونه تا آخرین روز زندگیش منو دست بندازه و سرم بخنده!
![](https://img.wattpad.com/cover/153807914-288-k516454.jpg)
YOU ARE READING
Broken Demon #2
Fanfictionتو احمق ترین آلفایی هستی که به عمرم دیدم ...تو نمیتونی یه هیولا رو با شکنجه و شکستن استخون هاش و له کردن وجودش از بین ببری!یه هیولا با شکستن از بین نمیره...تو با هر بار شکستن یه هیولا اونو از بین نمیبری...تو فقط اونو قوی تر از اون چیزی که بود میکنی...