Part 173

240 99 44
                                    


سلام خوشگلای مامانی! حالتون چطوره؟ چه میکنین با این گرمای جهنمی؟ من که در مرز ذوب شدنم، امیدوارم شهر شما خنک تر باشه!

خب، اولش یه عذرخواهی کوتاه بابت تاخیر پست های این هفته که خدایی خیلی غیر منتظره بود واسم! اولش قرار بود فقط یه بعدظهر نشینی کوچیک باشه، یهو شد یه دورهمی بزرگ به صرف شام که هیچکس انتظارش رو نداشت و اینجوری شد که من نیم ساعت پیش تازه رسیدم خونه و بلافاصله پریدم سر لپ تاپ چون دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است،بله!

هفته ی پیش جای حساس تموم شد، بریم واسه اولین پست این هفته؟

**************

اگه با دیدن اون خاطره فکر میکردم تماشای تولد ایکوئس قشنگ و دوست داشتنی بود، اشتباه میکردم! اگه فکر میکردم تماشای بزرگ تر شدن و قوی تر شدنش یکی از بهترین تجربه های عمرم بود، اشتباه میکردم! اگه فکر میکردم اعتماد و محبت پک بهشت چوبی برام ارزشمند بود و اون پک اولین خانواده ی من بودن اشتباه میکردم! اگه فکر میکردم پذیرفته شدن توسط ایکوئس و قبول کردنم بعنوان دوستش یه حس فوق العاده مثل حس کنترلی که روی جادوم داشتم بود هم اشتباه میکردم!

وقتی پامو از اون خاطره بیرون گذاشتم، وقتی اون نور سفید با شدت به چشمهام تابید و باعث شد تنم از شدت داغی چیزی که خیلی وقت بود توی وجودم حس نکرده بود سوخت...وقتی که با ترس بهم زل زد و منو "داداش" صدا زد...درست همون لحظه به این نتیجه رسیدم که تموم اون احساساتی که توی اون خاطره ی فراموش شده حس کردم بطرز چندش آوری مصنوعی بودن...درست شبیه یه دروغ غیرقابل باور که بعد از شنیدنش نمیدونی باید بخندی یا خودتو بزنی به حماقت...همونقدر مسخره و حال بهم زن!

تولد ایکوئس،فقط یه اتفاق قشنگ و دوست داشتنی نبود، اون اتفاق لحظه ی تولد دوباره ی روحم بود! فکر میکردم تماشای بزرگتر شدن و قوی ترشدنش یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود؟ داشتم چی با خودم فکر میکردم؟ مگه من تو زندگیم هیچ تجربه ی نسبتاً خوب دیگه ای داشتم که بخوام دسته بندیشون کنم؟ وقتی یاد گرفت بخزه، چهاردست و پا راه بره و حرف بزنه...اون لحظات اولین تجربه هام از خوشحالی بودن،اولینش! اعتماد و محبت پک بهشت چوبی، اینکه منو بعنوان یه عضو از اون خانواده قبول کردن فقط توی کلمه ی "ارزشمند" خلاصه نمیشدن...اون اعتماد و محبت چشمهای کور از قدرتم رو، رو به دنیا باز کرده بودن و بهم کمک کرده بودن تا بتونم به کسی بجز خودم هم فکر کنم،اونا راه درست رو بهم نشون داده بودن و اینکه کنترل کردن جادوم حس فوق العاده ای بهم میداد حتی نزدیک به احساسی نمیشد که وقتی فهمیدم ایکوئس با تمام وجودش قبولم کرده داشتم!

اون لحظات و احساسات از من چیزی رو ساخته بودن که من با کمکش تونسته بودم به تموم مشکلات و تاریکی هایی که زندگیم بعد از از دست دادنشون غرقش شده بود غلبه کنم. اون احساسات، خاطرات و تجربه های جدید و بی نهایت زیبا به من این قدرت رو داده بودن که بتونم زندگی های سختی که تو جسم های مختلف گذرونده بودم رو تحمل کنم. زمانی که با اون همه درد، اون همه سختی، مشکلات و تنهایی دست و پنجه نرم میکردم و وقتی بنظر میرسید که تو هیچ یک از زندگی هایی که داشتم کسی پیدا نمیشه که حس دوست داشته شدن رو برام یادآوری کنه، درست توی سخت ترین قسمت هاش، سایه ای که از عشق ایکوئس و خانوادش برام باقی مونده بود نجاتم داده بود.

Broken Demon #2Where stories live. Discover now