Part 160

283 106 25
                                    


هری:تو...تموم اون بی قراری های لویی...تموم اون وقت هایی که ایکوئس بدون راضیت لویی کنترلش رو ازش میگرفت...تموم اون وقت هایی که رفتارهای عجیب ایکوئس باعث میشد لویی عین دیوونه ها دور خودش بچرخه و از خودش و رفتارش خجالت بکشه...تموم اون وقت هایی که لویی ایمانش رو به خودش از دست داده بود و دیگه نمیتونست به خودش یا ایکوئس اعتماد کنه... داری میگی تموم اینا بخاطر این بود که تو مثل یه قمار باز ناشی روی یه احتمال کوچیک شرط بندی کردی؟ همین قدر راحت؟

لویی:هری.

هری:جواب بده لعنتی! داری میگی برای اینکه نمیتونستی یکم بیشتر برای گرفتن جواب های لعنتیت صبر کنی لویی منو به این روز انداختی؟ اونم وقتی که بهتر از هر کسی میدونستی نبود ایکوئس میتونه با لویی چیکار کنه؟

هری فریاد میزد و نایل با شونه های افتاده سرشو خم کرده بود و بدون هیچ اعتراضی فقط همونجا وایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر توی خودش فرو میرفت و من نمیدونستم باید چیکار کنم!

هری:سر لعنتیت رو بلند کن و بازم بگو که همه چیز تحت کنترله! بازم با اون نگاه مغرور فاکیت زل بزن تو چشمم و بگو " داری منو دست کم میگیری؟ من آرون تسلیای لعنتی ام!" چرا خفه شدی؟ میگم سرتو بلند کن و تو چشمهام نگام کن و بگو روی زندگی جفت من شرط بندی کردی!

لویی:هری!

هری:چرا خفه شدی؟ چرا دیگه لبخند نمیزنی؟ چرا سرتو بلند نمیکنی و به چشمهام خیره نمیشی؟ چرا...

لویی:هری!

جوری اسمشو فریاد زدم که حس کردم گلوم از درون شروع به خون ریزی کرد ولی مهم نبود...هری بهم نگاه میکرد و همین کافی بود!

چند قدم فاصله ی بینمون رو برداشتم و رفتم سمتش و دستهاش رو گرفتم و سعی کردم لبخند بزنم...

لویی:کافیه عزیزم!

داشتم سعی میکردم آرومش کنم ولی انگار شنیدن اون کلمات باعث شده بود حالش بدتر شه چون با عصبانیت دستمو پس زد و چند قدم ازم فاصله گرفت و با حرص موهاشو داد بالا و چشماشو بست...

هری:لویی... چرا نمیفهمی؟ این حرومزاده ازت سواستفاده کرد! اونم وقتی که دقیقاً میدونست داره باهات چیکار میکنه! اون همه وقتی که از خودت متنفر بودی رو یادت رفته؟ اون دوره ی لعنتی که میتونستی به هرکس و هرچیزی بجز خودت و گرگت اعتماد کنی و از ترس اینکه ناخواسته به این عوضی و خانوادت خیانت کنی ساعتها با درموندگی به یه نقطه خیره میشدی رو چی؟ این حرومزاده ی خودخواه دلیل اون ترس و وحشت و دردیه که کشیدی! چجوری نمیتونی حقیقت رو ببینی؟

یه نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم...حالا که دلیل پشت اون همه ترس و بی اعتمادی و درد رو میدونستم به طرز عجیبی حس بهتری داشتم... من دیوونه نشده بودم!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now