Part 174

231 86 35
                                    


گیج،همزمان با لویی و هری و کالوم برگشتم سمت ایکوئس و زل زدم بهش که یه نفس عمیق کشید و برگشت و زل زد به درخت زندگی!

ایکوئس:الان وقتش رسیده...مگه نه؟

با اخم زل زدم بهش و منتظر موندم تا بیشتر در مورد حرفش توضیح بده که چند لحظه دیگه به درخت زندگی خیره شد و تهش سرشو تکون داد.

ایکوئس:بچه ها...شما باید با من بیاین!

نگاه سوالی پسرا رو روی خودم حس میکردم و نگاه خودم هنوز روی ایکوئسی بود که همچنان به درخت زندگی زل زده بود. به ایکوئس به اندازه ی کالوم و لویی اعتماد داشتم و مطمئن بودم کاری نمیکنه که من و بچه هام و جفتم و جفت های خودش رو توی خطر بندازه ولی بازم حس عجیبی داشتم. نمیدونستم اون احساس چیه و لحظه به لحظه کمتر میفهمیدم و بیشتر گیج میشدم پس فقط ترجیح دادم بازم به ایکوئس اعتماد کنم تا ببینم تهش چی میشه!

نایل:بریم پسرا...تصمیم عاقلانه اینه که باهم حرکت کنی م، ایکوئس اینجا رو بهتر از هممون میشناسه!

ایکوئس با تشکر لبخند کوتاهی بهم نشون داد و بعد از گرفتن دست لویی، دست دیگش رو سمت من دراز کرد و منم بدون مکث دستش رو گرفتم. هری دست لویی رو گرفته بود و دست آزاد منم بین دست قوی جفتم قفل شده بود و همه با هدایت ایکوئس مستقیم داشتیم میرفتیم سمت جلو. جلومون چیزی بجز اون دره ی بی نهایت و پر از مه نبود و ذهنم پر از سوالهایی بود که بدون شک برای بقیه پسرا هم به وجود اومده بود ولی دوست نداشتم از ایکوئس چیزی بپرسم. من بهش اعتماد داشتم و همین برای اینکه چشم بسته دنبالش برم کافی بود!

چند متر بیشتر به دره نمونده بود و من حتی بدون اینکه به لویی نگاه کنم هم میتونستم بگم که بیشتر از هری و کالوم استرس داره.حق داشت، منم عین چی استرس داشتم! دفعه پیش که روحم رو قربانی کردم تا شاید بتونم چندتا جواب از اون درخت پیر بگیرم، لویی هم همراهم بود و اون ملاقات با پرت شدن من توی اون دره تموم شده بود، پس من و لویی یه جورایی سقوط توی اون دره رو احساس کرده بودیم و اون تجربه اصلاً تجربه ی قشنگی نبود و در نتیجه این کاملاً منطقی بود که حتی نزدیک شدن به اون دره هم من و لویی رو بترسونه!

به نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. این سری با ملاقات قبلی فرق داشت و بزرگترین تفاوتش هم این بود که من قدرتهامو همراه خودم داشتم و در صورت بروز یه خطر غیرمنتظره میتونستم تموم اعضای خانوادم که همراهم بودن رو نجات بدم و این بهم دلگرمی زیادی میداد.

نایل:نترس لویی...اگه اتفاقی افتاد من نجاتت میدم!

لویی که انگار منتظر این دلگرمی بود لبخند بزرگی زد و با استرس یه نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به ایکوئس انداخت که با نگاه متمرکز و جدی بدون توجه به ماها به درخت زندگی زل زده بود!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now