گیج،همزمان با لویی و هری و کالوم برگشتم سمت ایکوئس و زل زدم بهش که یه نفس عمیق کشید و برگشت و زل زد به درخت زندگی!
ایکوئس:الان وقتش رسیده...مگه نه؟
با اخم زل زدم بهش و منتظر موندم تا بیشتر در مورد حرفش توضیح بده که چند لحظه دیگه به درخت زندگی خیره شد و تهش سرشو تکون داد.
ایکوئس:بچه ها...شما باید با من بیاین!
نگاه سوالی پسرا رو روی خودم حس میکردم و نگاه خودم هنوز روی ایکوئسی بود که همچنان به درخت زندگی زل زده بود. به ایکوئس به اندازه ی کالوم و لویی اعتماد داشتم و مطمئن بودم کاری نمیکنه که من و بچه هام و جفتم و جفت های خودش رو توی خطر بندازه ولی بازم حس عجیبی داشتم. نمیدونستم اون احساس چیه و لحظه به لحظه کمتر میفهمیدم و بیشتر گیج میشدم پس فقط ترجیح دادم بازم به ایکوئس اعتماد کنم تا ببینم تهش چی میشه!
نایل:بریم پسرا...تصمیم عاقلانه اینه که باهم حرکت کنی م، ایکوئس اینجا رو بهتر از هممون میشناسه!
ایکوئس با تشکر لبخند کوتاهی بهم نشون داد و بعد از گرفتن دست لویی، دست دیگش رو سمت من دراز کرد و منم بدون مکث دستش رو گرفتم. هری دست لویی رو گرفته بود و دست آزاد منم بین دست قوی جفتم قفل شده بود و همه با هدایت ایکوئس مستقیم داشتیم میرفتیم سمت جلو. جلومون چیزی بجز اون دره ی بی نهایت و پر از مه نبود و ذهنم پر از سوالهایی بود که بدون شک برای بقیه پسرا هم به وجود اومده بود ولی دوست نداشتم از ایکوئس چیزی بپرسم. من بهش اعتماد داشتم و همین برای اینکه چشم بسته دنبالش برم کافی بود!
چند متر بیشتر به دره نمونده بود و من حتی بدون اینکه به لویی نگاه کنم هم میتونستم بگم که بیشتر از هری و کالوم استرس داره.حق داشت، منم عین چی استرس داشتم! دفعه پیش که روحم رو قربانی کردم تا شاید بتونم چندتا جواب از اون درخت پیر بگیرم، لویی هم همراهم بود و اون ملاقات با پرت شدن من توی اون دره تموم شده بود، پس من و لویی یه جورایی سقوط توی اون دره رو احساس کرده بودیم و اون تجربه اصلاً تجربه ی قشنگی نبود و در نتیجه این کاملاً منطقی بود که حتی نزدیک شدن به اون دره هم من و لویی رو بترسونه!
به نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. این سری با ملاقات قبلی فرق داشت و بزرگترین تفاوتش هم این بود که من قدرتهامو همراه خودم داشتم و در صورت بروز یه خطر غیرمنتظره میتونستم تموم اعضای خانوادم که همراهم بودن رو نجات بدم و این بهم دلگرمی زیادی میداد.
نایل:نترس لویی...اگه اتفاقی افتاد من نجاتت میدم!
لویی که انگار منتظر این دلگرمی بود لبخند بزرگی زد و با استرس یه نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به ایکوئس انداخت که با نگاه متمرکز و جدی بدون توجه به ماها به درخت زندگی زل زده بود!
YOU ARE READING
Broken Demon #2
Fanfictionتو احمق ترین آلفایی هستی که به عمرم دیدم ...تو نمیتونی یه هیولا رو با شکنجه و شکستن استخون هاش و له کردن وجودش از بین ببری!یه هیولا با شکستن از بین نمیره...تو با هر بار شکستن یه هیولا اونو از بین نمیبری...تو فقط اونو قوی تر از اون چیزی که بود میکنی...