Part 144

338 113 24
                                    


سلام بچه ها جونم! چطورین نفسا؟ دلم براتون شده اندازه ی قلب مورچه! خدایی هفته هایی که پست نداریم انقدر دلتنگتون میشم که هی میرم واتپدمو چک میکنم و وقتی میبینم خبری ازتون نیست کلی دلم میگیره و به خودم تشر میزنم خب این هفته هم مینوشتی دیگه، ولی میبینم واقعا شرایطش رو نداشتم و هی این چرخه تکرار میشه!:)))

خب خب اینجا چی داریم؟ پست های تپل مپلی که بالاخره نوشته شدن و یه بار سنگین از رو دوش بنده هم برداشته شد که البته خیلی هم حال داد نوشتنشون، هی تصورشون میکردم،موهای تنم سیخ میشد حال میکردم! خب دیگه رفع دلتنگی شدم، بریم سراغ اولین پست این هفته!

**************************

تموم تنم از بارون شدیدی که حتی دیدن جزئیات رو برای یه آدم معمولی میتونست سخت کنه خیس شده بود و سلول به سلول بدنم میلرزید و تنها چیزی که توی اون لرزش نقشی نداشت، خیسی و سرما بود! از عمق وجودم به لویی و ایکوئس ایمان داشتم و میدونستم امکانش نیست که بذارن گرگ ماه سفید به من یا پسرا آسیب بزنه ولی اون وحشت ذاتی چیزی نبود که بتونم به این راحتی ها از خودم دورش کنم.

به محض اینکه گرگ ماه سفید وارد محوطه شده بود دوباره و اینبار یه شیلد قوی تر جایگزین شیلد قبلی دور محوطه کرده بودم و قبل از اینکه حتی بتونم صورت خشنش رو به وضوح ببینم، شیلد محافظتی پسرا رو هم تموم کرده بودم. اون شیلد یه ترکیب خیلی قوی از چهار مانایی بود که توی وجودم جریان داشت ومطمئن بودم هیچ موجودی بجز خودم نمیتونه بشکنتش و اینم میدونستم که اون شیلد یه قسمت قابل لمس از انرژی خودمه و بدون حتی شکستنش هم میتونم مثل یه پرده ی نازک از مه، ازش رد بشم و بدون نگرانی توش به امنیت کامل برسم، ولی با اینحال بازم از شدت وحشتم کم نمیشد.

هرچقدر بارون شدید تر میشد و گرگ ماه سفید بهمون نزدیک تر میشد، ترس و وحشت با شدت بیشتری بدنم رو فلج میکردن و من بهتر و بهتر میتونستم ماهیت اون ترس رو درک کنم و اون بینش و درک جدیدی که نسبت به ترس ذاتیم داشتم باعث شده بود یکم بیشتر بتونم روی خودم مسلط بشم. کمتر از نصف اون ترس، ترس از گرگ ماه سفید و آسیب دیدن خودم بود و اون نیمه ی بزرگتر، ترس و وحشت از آسیب دیدن لویی توی این مبارزه بود و هر زمانی که حرف از خطری که سلامت لویی رو تهدید میکرد میشد، من بطرز عجیبی میتونستم خودمو کنترل کنم و تمرکزم بالا میرفت و این عالی ترین ویژگی این ترس لعنتی بود!

با استرس به گرگ بزرگ و سفید رنگی که دقیقا شبیه ایکوئس و فقط تو یه رنگ متفاوت بود نگاه کردم و نگاهم سریع و مضطرب برگشت سمت لویی که تو همون بافت نازک و بلند، با فاصله ی حدوداً پونصد متری ازمون وایستاده بود و با اینکه گرگ ماه سفید به فاصله ی چند متریش رسیده بود، هنوز تبدیل نشده بود! قصد داشت چیکار کنه؟ مذاکره؟

Broken Demon #2Where stories live. Discover now