Part 170

270 95 38
                                    


نه میتونستم به چشمهام اعتماد کنم، نه به چیزی که دیده بودم،ولی مهم نبود چندبار پلک میزدم یا چشمهامو میمالیدم یا سعی میکردم تمرکز کنم...هر بار نتیجه همون بود! کسی که رو به روم وایستاده بود و یه کپی بی نقص از بهترین دوستم بود...کسی که خودم به چشم مرگش رو دیدم...اون گرگ سفید...اون لِوان بود!

خودم با چشم خودم دیده بودم که یه روزی رو به روش وایستاده بودم و با دهن خودم صداش کرده بودم! اگه اون گرگ واقعاً لِوان بود پس...

گیج دو طرف صورتمو گرفتم و سرمو تکون دادم. امکان نداشت! همچین چیزی غیرممکن بود! اون خودش گفته بود که با یه قرن فاصله ازم به دنیا اومده...اصلاً اگه این گرگ، اگه گرگ ماه سفید همون لِوان بود و من انقدر ریلکس و راحت رو به روش وایستاده بودم، پس قضیه ی اون ترس ذاتی تموم وارلاک ها، از جمله خودم، از گرگ ماه سفید چی بود؟ اگه این گرگی که تو یه دوره ی زمانی رو به روی من ایستاده بود و من دست بالاتر رو نسبت بهش داشتم و میتونستم آینده ی زندگی عشقیش رو دستکاری کنم...پس چجوری و چرا توی یه دوره ی دیگه از زندگیم در حدی ازش وحشت داشتم که حتی حاضر نبودم باهاش رو به رو شم و شانسم رو توی مبارزه باهاش امتحان کنم؟

با شوک برگشتم سمت آرون و ایکوئس...ایکوئس نوجوونی که با گونه های قرمز توی آغوش لِوان بود و لِوانی که من فقط به وحشی گری و خشونت میشناختمش داشت با اون حد از عشق و محبت بهش نگاه میکرد...اگه اون پسر واقعاً پسرعموی ایکوئس بود...اگه گرگ ماه سفید واقعاً جفت ایکوئس بود... ایکوئس چجوری...اون چجوری تونسته بود جفت خودش رو بکشه؟ میتونستم هر بار رد طلسم جاودانگی رو روی بدن لِوان ببینم ولی هیچ گرگینه ای نامیرا متولد نمیشد...پس چجوری ایکوئس تونسته بود توی این فاصله زمانی که حتی برای گرگینه های زیادی طولانی بود زنده بمونه؟ هیچ چیزی با همدیگه جور در نمیومد! قضیه ی ایکوئس و لِوان، جریان ارتباط نزدیک و صمیمیم باهاشون، فراموشی تموم این خاطرات و بازم گیج کننده ترین موضوعی که ذهنمو درگیر کرده بود...سن لِوان و ایکوئس!

اونا نهایتاً سه تا چهارسال باهمدیگه فاصله ی سنی داشتن و با این شرایط امکان نداشت این لِوان، همون گرگ ماه سفیدی باشه که بیشتر از نصف عمرم سعی کرده بود منو مثل بقیه همنوع هام بکشه... همنوع هایی که گاهی تاریخ مرگشون به دست گرگ ماه سفید به بیشتر از دویست سال قبل برمیگشت... امکانش نبود ایکوئس و لِوان انقدر عمر کرده باشن...امکان نداشت!

ذهنم مثل یه نوار که پر از آهنگهایی بود که تیکه تیکه شده بودن و هر تیکه،به یه تیکه ی ناآشنا چسبیده بود شده بود! هیچ چیزی دیگه معنی نمیداد و دیدن اون خاطرات بجای اینکه به چندتا از سوالاتم جواب بده، فقط ذهنمو درگیر سوالهای بیشتر کرده بود! نمیتونستم...نمیتونستم بیشتر از اون اونجا بمونم!

نایل:کافیه...منو از این خاطره بیار بیرون! دیگه نمیخوام چیزی ببینم...کافیه!

با تمام وجود فریاد زدم ولی جوابی نگرفتم، دیگه حتی صدای حرف زدن اون گروه سه نفره، بازی و خنده ی بچه ها و آواز و رقصیدن بقیه رو هم نمیتونستم بشنوم. فقط و فقط یه سکوت آزاردهنده که داشت مغزمو خط خطی میکرد و من دیگه نمیتونستم اون شرایط رو تحمل کنم!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now