Part 8

1.6K 193 23
                                    


با نیش باز آروم پتو رو از رو شکم هری کنار زدم و سرم رو بردم نزدیک شکمش و بوسیدمش.

لویی:دختر بابایی؟دارسی من؟

چند لحظه واکنشی نشون نداد و بعدش آروم دست کوچولوش رو شکم هری شکل گرفت...

لبخند عمیقی زدم و آروم روی دستش رو بوسیدم و آروم ,با لبخند زمزمه کردم:دوست دارم دختر خوشکل بابایی.قربون دخترکم که میدونه مامانیش نیاز به استراحت داره و شیطونی نمیکنه.خوبی بابایی؟

آروم یکم چرخید و پاهاشو تو شکمش جمع کرد و من لبخندم عمیق تر شد.شکم هری رو آروم نوازش کردم و گوشمو چسبوندم به شکمش.

صدای تند ضربان قلبش و بالا و پایین شدن شکم کوچولوش رو خوب میشنیدم ،حس میکردم و عشق میکردم!

لویی:دختر بابا میدونه که مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی زیاد دوسش دارن,مگه نه خوشکل بابایی؟

زین:داداش؟

با شنیدن صدای هول و جدی زین که داشت ذهنی صدام میکرد,سریع شکم هری رو بوسیدم و آروم گفتم:ببخشید بابایی،عمو زین باهام کار داره و من باید برم دخترکم،مامانی رو اذیت نکنی ها!آفرین دخترم.

دوباره شکمش رو بوسیدم که هری آروم تکون خورد و خمار یه چشمش رو باز کرد و زل زد بهم.

هری:لو؟

با لبخند سرشو بوسیدم و گفتم:چیزی نشده نفسم.زین باهام کار داره.بگیر بخواب عزیزم,هنوز خسته ای.

هری:من نیام؟

لویی:نیازی نیست عزیز دلم,زود برمیگردم پیشتون,بگیر بخواب خوشکلم.

با لبخند ریزی سرشو تکون داد و آروم چشماشو بست و وقتی لبشو بوسیدم لبخند خوشکلی زد.

با سرحالی از تخت اومدم پایین و وقتی صدای زین یادم اومد سعی کردم بدون اینکه ضایع بازی در بیارم,سریعتر حاضر شم و تا برم ببینم چه خبره.

آروم در اتاقمون رو بستم و تیشرتم رو کشیدم پایین و موهامو دادم بالا.

زین:ببخشید داداش,نمیخواستم مزاحم شم ولی نیازه که توهم در جریان باشی.

با لبخند زدم رو شونش و همونجور که قدم هامو تند میکردم گفتم:خواهش میکنم زینی,چی شده داداشی؟

زین:یه سری از بچه ها,بطور همزمان حالشون بد شده.

اخم ریزی کردم و قدم هامو سریعتر کردم.

لویی:قشر خاصی؟

زین:تموم بچه هایی که تو حموم خوابگاه جنوبی بودن.حدود بیست و دو نفر،هم دختر هم پسر.رنج سن خاصی ندارن و نشونه هاشون هم شبیه نشونه ی مسمویت با میزلتوئه ولی میزلتو نیست.اسهال و استفراغ و سردرد و سوزش چشم.

Broken Demon #2Where stories live. Discover now