part 61

1.6K 174 21
                                    

با خنده بازوی الایژا رو که ایان تو بغلش بود  و داشت براش شکلک درمیاورد رو فشار دادم و سرمو گذاشتم روی کتفش.
جرارد:باورم نمیشه ارشد مایکل واقعاً همچین چیزی رو توی جمع گفت،بیچاره هانسل داشت آب میشد!
با دیدن صورت خندونم نیشخند کوچیکی زد و ایان خواب آلود رو دوباره گذاشت رو تخت سفید و کوچولوش و برگشت سمت من.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با لبخند گفت:اونقدرا هم چیز عجیبی نیست،من قبلاً هم شنیده بودم که همچین چیزهایی هم هست ولی من خودم اصلاً دوست ندارم از همچین چیزی استفاده کنم.
جرارد:منم همینطور،اصلاً دوست ندارم شخص سومی تو همچین چیزهایی شریک باشه!
الایژا:ولی لویی عاشقش شد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:بیچاره هری!داشت سکته میکرد!
با خنده ی آرومی سرشو تکون داد و سرمو بوسید.
الایژا:بهتره بریم،داره کم کم دیر میشه،میدونی که لویی اصلاً دوست نداره دیر کنیم.
با لبخند سرمو تکون دادم و با حس آرامش بازوش دور کمرم،باهاش همقدم شدم.درو باز کردم و خواستم برم بیرون که با دیدن چیزی که عین جت از بین پاهام رد شد سریع پریدم هوا و با ترس برگشتم عقب که الایژا با لبخند کمرمو گرفت و خندون گفت:دارسی بود!
با دیدن گرگ کوچولو و توپولی که به زور از بین نرده های تخت ایان رد شد و سریع کنارش خوابید لبخند بزرگی زدم وسرمو تکون دادم.
جرارد:دوست صمیمیش هم که اومد!بریم؟
الایژا:بریم عزیزم.
با لبخند آروم در اتاقو بستیم.چند قدم نرفته دیدیم هری هول داره میدوه سمت ما.
اخم ریزی کردم و سریع گفتم:چی شده هری؟
هری:دارسی!یهو برگشتم دیدم نیست!تو میدونی...
الایژا:همین الان دوید تو اتاق ما،رفته پیش ایان!
وقتی جمله ی الایژا تموم شد هری رنگش برگشت و با آرامش یه نفس عمیق کشید...
هری:اوف...تهش از دست این دختر سکته میکنم!
لویی:هری...هری چی شده؟دارسی چی شده؟
قبل اینکه لویی بخواد سکته رو بزنه الایژا دوباره و سریع جملشو تکرار کرد که لویی وا رفت روی هری و نفسشو فوت کرد بیرون!
الایژا:انقدر حرص نزنین بابا!بچست دیگه،خودش بزرگ میشه ،نیازی نیست انقدر مراقبش باشـ...
وقتی لویی آروم خندید و جفته پرتم تازه متوجه چشم غره ی غلیظ من و هری شد سریع دستاشو برد بالا و تند گفت:مراقبش باشین!باید مراقب بچه های کوچولو باشین،همیشه همین بوده و هست و خواهد بود!
سریع کتف لویی رو گرفت و با خودش جلوتر برد که من و هری خندمون گرفت و دنبالشون رفتیم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که تن هری و لویی یهو منقبض شد و بدون حرف دویدن سمت راه پله ها و ما دوتا هم بدون حرف دویدیم دنبالشون.
هول کرده بودم و نمیدونستم چه خبره ولی هر چی که بود مهم و جدی بود که اونجوری هری و لویی رو ترسونده بود پس بدون حرف و با نهایت سرعت دنبالشون دویدم.
وقتی پشت سری هری از در ورودی پریدم بیرون ،با دیدن صحنه ی رو به روم با وحشت خشکم زد...چه خبر شده بود؟
جمعیت گرگینه و خون آشام تو یه دایره ی بزرگ حلقه زده بودن و با فریاد از دو نفری که وسط حلقه داشتن باهم میجنگیدن میخواستن که تمومش کنن ،زین و لیام و دیمن سعی میکردن به وسط حلقه نزدیک بشن ولی هر بار که به هاله ی پر از دود،نور و جرقه نزدیک میشدن با فشار زیادی به عقب پرت میشدن و میوفتادن رو پله ها.
انقدر اون قسمت پر از دود و نور و جرقه های آبی و زرد بود که به هیچ وجه نمیشد تشخیص داد اون دعوا بین چه کساییه ولی از هاله ی قدرتمند و نیروی زیادی که محاسرشون کرده بود مشخص بود که پای جادو وسطه!
هری:لویی؟
لویی:شت...نایل و دیوید!
با چشم درشت سریع به الایژا نزدیک شدم و هول گفتم:چرا...اون دوتا باهم دوستن،خیلی وقته باهمن!چرا باید باهمدیگه دعوا بگیرن؟اونم به این شدت!
زین:داداش!
لویی:کی و چرا بینشون دعوا شد؟
زین:نمیدونم داداش!هیچکس نمیدونه.داشتن فقط باهمدیگه حرف میزدن که یهو نایل دیوید رو پرتاب کرد عقب و دعواشون شروع شد.نمیشه بهشون نزدیک شد.
لویی:میرم جلو.
معلوم بود زین و هری اصلاً موافق نیستن ولی چاره ی دیگه نبود.لیدر قوی ترین فرد توی پایگاه بود و تنها کسی بود که امکانش بود که بتونه بره جلو و جداشون کنه.
هری:فقط مراقب خودت باش.
لویی:هستم عزیزم،برین عقب بچه ها،زود برمیگردم.
سرمونو تکون دادیم و چند قدم رفتیم عقب،لویی هم بعد بوسیدن گونه ی هری رفت سمت پله ها ولی روی پله ی سوم خشک شد.بلافاصله هر چهارتامون مسیر نگاهش رو گرفتیم و رسیدیم به دام که با اخم غلیظی داشت میرفت سمت نایل و دیوید.
لویی:دام!همونجا وایستا،نرو جلو.دامنیک!
لویی فریاد زد ولی دام بدون توجه،خیره بهشون رفت جلوتر،انگار هیچ چیزی نمیشنید و چشماش هیچ چیزی بجز دعوای رو به روش رو نمیدید.
لویی:احمق،به خودش آسیب میزنه!
لویی با ترس گفت و چند تا پله ی دیگه رو هم رفت پایین که یهو یه موج انفجار مانند وحشتناک باعث شد هممون بیوفتیم رو زمین.شدت فشار و صدای وحشتناکی که هممون رو روی زمین میخ کرده بود انقدر زیاد بود که دوست داشتم سرمو بکوبم به زمین.فقط میخواستم تموم بشه!
به محض اینکه اون فشار و صدا متوقف شد سریع و بیحال نشستم رو زمین که الایژا با نگرانی بازومو گرفت و همراه خودش بلندم کرد.بقیه کم کم داشتن بلند میشدن وتنها کسی که با موج پرتاب نشده بود لویی بود که مات به رو به روش خیره مونده بود.
گیج برگشتم سمت قسمتی که نایل و دیوید داشتن باهم دعوا میگرفتن و با دیدن دیوید که نفس نفس زنون رو زانوهاش نشسته بود و با گرفتن بازوی چپش کنار صورتش یه شیلد آبی درست کرده بود چشمام درشت شد.یعنی نایل انقدر شدید داشت بهش حمله میکرد که دیو نیاز به یه شیلد محافظتی داشت؟
با محو شدن کم کم دود و جرقه ها ، جسم دام که جلوی دیوید بود و داشت میلرزید مشخص شد و من بیشتر هول شدم.دام در حال حاضر تنها الدرمون بود و آسیب دیدنش اصلاً چیز خوبی نبود.
خواستم به الایژا بگم که بهتره با لویی بره کمک دام که بازوش دور کمرم محکم شد و آروم دم گوشم زمزمه کرد:نگران نباش عزیزم،نگاه کن!
با حرفش دوباره برگشتم سمت دیوید،دام و نایل و با دیدن نایل که تقریباً یک متر از زمین فاصله داشت و یه جورایی انگار درد داشت و نمیتونست تکون بخوره دهنم باز موند...
نگاهم چرخید روی دام.بدنش به همون شدت قبلی میلرزید و چشماش بجای زرد همیشگی آبی بی نهایت کم رنگی بود که حتی نگاه کردن بهش هم باعث میشد تنم بلرزه...
جرارد:کار...
هری:کار دیویده!
الایژا:اون یه الدره!معلومه که همیشه یه قسمت از قدرتش رو به بقیه نشون نمیده!لعنت به هر چی الدره...از همون اول هم همشون مول و موزی بودن!
کلوم:لیدر!خواهش میکنم یه کاری بکنین!
لویی:دامنیک!بذار نایل بره،اینجوری که معلومه داری بهش آسیب میزنی!
لویی با تهدید و دستوری گفت ولی نگاه آبی و بی رنگ دام روی نایل قفل شده بود و هیچ واکنشی به صدای لویی نشون نمیداد...
دام:حرومزاده ی عوضی...تو میدونستی!
نایل:به...به جان خودت...مطمئن نبودم...الان...الان مطمئن شدم!
دام:میدونستی!میدونستی و از خط قرمزم رد شدی.
نایل:ولی...ولی خوب قدرتی داری...حس میکنم...دارم...دارم...
دام:داری تجزیه میشی...میدونم نمیتونم بکشمت عوضی ولی مطمئنم میتونم جوری شکنجت کنم که
آرزو کنی که یه آدم عادی بود و تو همون دقیقه ی اول میمردی!
نایل:نمیتونم...مخا...مخالفت کنم...یکم...درد...
با صدای فریاد بلندش و خونی که توی یه ثانیه تمام لباسش رو خیس و قرمز کرده بود با ترس پریدم و هول خیره شدم به نایل که انگار تمام پوست تنش کنده شده بود...حتی صورتش هم از خون قرمز شده بود!
کلوم:لیــــدر!خواهش میکنم!
لویی:دامنیک.آخرین باره دارم تکرار میکنم.نایل رو...
دام:تو میدونستی من چقدر صبر کردم...فقط تو میدونستی من چقدر این فرصت دوم لعنتی رو میخوام...فقط تو میدونستی و درک میکردی که من چقدر بهش نیاز دارم ولی نه!باید مثل تموم زندگیت احمق باشی و همه چیزو به شوخی بگیری!تو "باید" احمق باشی و جلوی چشمم به جفتم آسیب بزنی!
نایل:هاع...اعتراف کردی!
جفت؟مگه جفت دیوید خودش نمرده بود؟یعنی نایل جفت دام رو....
الایژا:منظورش دیویده عزیزم...دیو جفت و فرصت دوم دامنیکه!نمیدونستم همچین چیزی هم ممکنه!
دام:باید احمق باشی و با همه چیز شوخی کنی!نمیتونم از این کاری که کردی بگذرم!
دام فریاد زد و نایل آروم و بیخیال خندید!چه مرگش بود؟
نایل:خیلی خب ،بسه دیگه!دور هم خندیدیم،کافیه!
نایل جدی گفت و دوباره چشماش زرد و عمودی شدن...درست مثل چشمهای گربه.اولین بار بود اونجوری میدیدمش و چشمهاش بیشتر از هرچیزی منو میترسوندن...اون بنظر خطرناک میومد!
دام خندید و خواست بره سمت نایل که نایل با نیشخند یه بشکن زد و گردن دام با صدای بلندی شکست و تن بی جونش افتاد رو زمین!
زین:ام...فکر میکردم نمیتونه تکون بخوره!
الایژا:فاکینگ وارلاکز!از الدرا چندش تر این وارلاکان!
نایل:نخیر!اون قاصدکای کونی چندش ترن،باور کن!من چند قرنه دارم زندگی میکنم و خیلی چیزا دیدم!
با چشم درشت برگشتیم سمت نایل که خیلی آروم اومد رو زمین و هیچی نشده پوستش تقریباً کامل داشت ترمیم میشد!
لویی:نایل!
نایل:جونم لیدر جون؟
لویی:مگه مریضی اینجوری بقیه رو اذیت میکنی؟
نایل:جونم برات بگه،در اصل بنده...دیو؟بذارش زمین بابایی!
چشم همه برگشت سمت دیوید که با اخم برای بار آخر به جسم بی حرکت دام نگاه کرد و با صورت خشن شیلد آبیش رو تو دستش چرخوند و وقتی تبدیل شد به یه کره ی سبز که جرقه میزد ،با تمام توان پرتش کرد سمت نایل که با دهن باز داشت بهش نگاه میکرد و مستقیم خورد تو صورتش، تقریباً دوازده متر پرتش کرد عقب و باعث شد زمین با جسمش کنده بشه و چمنا پرت بشن اینور و اونور!
کلوم با وحشت کنارش زانو زد و سریع از پهلو بغلش کرد که نایل گیج و بیحال خندید!
نایل:تازه فهمیدی دارم بهت چی میگم!وقتی بهت میگم داری از ترس زیادی قدرتت رو کنترل میکنی منظورم همین بود،الان درست شد!در ضمن...نگفته بودی بلدی "امپتی بال" درست کنی شیطون،نه!خوشم اومد!
دیوید:ازت بدم میاد!
نایل خندید و براش بوس فرستاد و دیو بدون هیچ حرف دیگه ای دامنیک رو انداخت رو کولش و راه افتاد سمت خوابگاه جنوبی!
نایل:این پسر عاشق منه!
لویی با ناامیدی برگشت سمت ماها که هنگ مونده بودیم و با درموندگی گفت:میشه یکی بهم یادآوری کنه که چرا اجازه دادم این حیوان تو پایگاه بمونه؟
نایل:تو هم عاشقمی!
لویی:هنوز یادمه در مورد چیزی که میتونه کونتو پاره کنه یه چیزایی بهم گفته بودی!
نایل:دقیقاً نظر منم همینه!گرسنمه!کسی پیتزا نمیخواد؟
*******************
خب!اینم از پست دیروز که نشد بذارم!
نظر حتما یادتون نره،دوستون دارم شبنم.

Broken Demon #2Where stories live. Discover now