Part 37

1.5K 172 5
                                    


لویی:اگه اون نسل از بین رفت چجوری لیام...یعنی چجوری لیام یه الدر از همون نسله؟

دام:خیلی ساده و جالبه!وقتی در مورد وجود داشتن یه گروه از الدرهای جوون توی قسمت جنوبی قلمرومون شنیدیم,خیلی تعجب کردیم.هیچوقت چندتا الدر همزمان پیدا نمیشد!همشون رو تست کردیم و فهمیدیم درسته!من به ارشدمون گفتم وجود یه الدر دیگه رو هم حس میکنم ولی اولش باور نکرد و بعد که دوباره تموم اون جمعیت رو چک کرد هیچ الدر دیگه ای پیدا نشد!هیچی نبود ولی من مطمئن بودم که اون پسر جوون ,با موهای مشکی و چشمهای قهوه ای که یه زخم عمیق روی صورت داشت مشکوک میزنه!

نفسم برید و همه چیز چسبید بهم!

لیام:یه زخم عمیق و عمودی رو گونه ی چپ...از زیر چشم تا زیر فک...تو داری در مورد پدربزرگم حرف میزنی!

دام:شوهر مارگارت!و اینجوری میشه که با وجود نابود شدن تموم اون بچه های بیگناه,ما یه الدر از همون نسل,درست کنار خودمون داریم لیدر!

لویی:پس...پدربزرگ لیام یه الدر بود...یه الدر متفاوت که میتونست خودشو از بقیه الدرها مخفی کنه و همسرش هم یه بنشی بود و نوه شون لیام در میاد!عجب پکیجی هستی رفیق!

هنوز باورش برام سخت بود...من...یه الدر؟اون یه الدر متفاوت؟

دام:اگه سوالت اینه،به این نسل از الدرها،الدر های اعجاز میگفتن!

زین:اگه انقدر خوبن،چرا گرگ لی سعی داشت از قدرتش,یا همین الدر بودنش دورش کنه؟مگه یه گرگ همیشه برای سلامت صاحبش تلاش نمیکنه؟

دام:مثل همیشه,فقط یه جفت درک میکنه!درسته زین،یه گرگ وظیفش محافظت از صاحبشه و این دقیقا کاری بود که گرگ لیام سعی داشت انجام بده!هر چقدر هم خفن و خوب بنظر بیاد،الدر بودن یه دردسره،الدر اعجاز بودن یه سیاهچاله و دام بزرگه که تنها مقصدش سیاهیه!وقتی اون بچه ها مردن,کنسول الدرهای آمریکا،به تموم کنسول های دیگه,سراسر قاره های دیگه پیام میده که به محض دیدن همچین الدری با تمام قوا و نیرو از بین ببرنش!اون بچه ها فقط پونزده سالشون بود،بچه بودن و تحمل کشتن بقیه رو نداشتن,زنجیر شده بودن و با گرسنگی دادن،خیلی ضعیف شده بودن!اونا تو اون شرایط تونستن همچین بلایی سر همدیگه بیارن,وجود داشتن یه الدر اعجاز بالغ,اصلا خبر خوبی برای کنسول الدرها نیست!

لیام:گرگم داشت سعی میکرد منو قایم کنه!

دام:دقیقا!شرایط تو باعث میشه بجز شکارچی ها و شکارچی های الدر,کنسول های الدری هم دنبالت باشن!اصلا شرایط خوبی نیست!

زین:من نمیذارم هیچ موجودی به جفتم نزدیک بشه!میکشمشون ...همشون رو میکشم!

با شنیدن جمله ی جدی و خشنش لبخند کوچیکی زدم ،یکم چرخیدم و بغلش کردم. سرمو مالیدم به گردنش و چشمامو بستم...جفت من همیشه فوق العاده بود!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now