لویی:اگه اون نسل از بین رفت چجوری لیام...یعنی چجوری لیام یه الدر از همون نسله؟
دام:خیلی ساده و جالبه!وقتی در مورد وجود داشتن یه گروه از الدرهای جوون توی قسمت جنوبی قلمرومون شنیدیم,خیلی تعجب کردیم.هیچوقت چندتا الدر همزمان پیدا نمیشد!همشون رو تست کردیم و فهمیدیم درسته!من به ارشدمون گفتم وجود یه الدر دیگه رو هم حس میکنم ولی اولش باور نکرد و بعد که دوباره تموم اون جمعیت رو چک کرد هیچ الدر دیگه ای پیدا نشد!هیچی نبود ولی من مطمئن بودم که اون پسر جوون ,با موهای مشکی و چشمهای قهوه ای که یه زخم عمیق روی صورت داشت مشکوک میزنه!
نفسم برید و همه چیز چسبید بهم!
لیام:یه زخم عمیق و عمودی رو گونه ی چپ...از زیر چشم تا زیر فک...تو داری در مورد پدربزرگم حرف میزنی!
دام:شوهر مارگارت!و اینجوری میشه که با وجود نابود شدن تموم اون بچه های بیگناه,ما یه الدر از همون نسل,درست کنار خودمون داریم لیدر!
لویی:پس...پدربزرگ لیام یه الدر بود...یه الدر متفاوت که میتونست خودشو از بقیه الدرها مخفی کنه و همسرش هم یه بنشی بود و نوه شون لیام در میاد!عجب پکیجی هستی رفیق!
هنوز باورش برام سخت بود...من...یه الدر؟اون یه الدر متفاوت؟
دام:اگه سوالت اینه،به این نسل از الدرها،الدر های اعجاز میگفتن!
زین:اگه انقدر خوبن،چرا گرگ لی سعی داشت از قدرتش,یا همین الدر بودنش دورش کنه؟مگه یه گرگ همیشه برای سلامت صاحبش تلاش نمیکنه؟
دام:مثل همیشه,فقط یه جفت درک میکنه!درسته زین،یه گرگ وظیفش محافظت از صاحبشه و این دقیقا کاری بود که گرگ لیام سعی داشت انجام بده!هر چقدر هم خفن و خوب بنظر بیاد،الدر بودن یه دردسره،الدر اعجاز بودن یه سیاهچاله و دام بزرگه که تنها مقصدش سیاهیه!وقتی اون بچه ها مردن,کنسول الدرهای آمریکا،به تموم کنسول های دیگه,سراسر قاره های دیگه پیام میده که به محض دیدن همچین الدری با تمام قوا و نیرو از بین ببرنش!اون بچه ها فقط پونزده سالشون بود،بچه بودن و تحمل کشتن بقیه رو نداشتن,زنجیر شده بودن و با گرسنگی دادن،خیلی ضعیف شده بودن!اونا تو اون شرایط تونستن همچین بلایی سر همدیگه بیارن,وجود داشتن یه الدر اعجاز بالغ,اصلا خبر خوبی برای کنسول الدرها نیست!
لیام:گرگم داشت سعی میکرد منو قایم کنه!
دام:دقیقا!شرایط تو باعث میشه بجز شکارچی ها و شکارچی های الدر,کنسول های الدری هم دنبالت باشن!اصلا شرایط خوبی نیست!
زین:من نمیذارم هیچ موجودی به جفتم نزدیک بشه!میکشمشون ...همشون رو میکشم!
با شنیدن جمله ی جدی و خشنش لبخند کوچیکی زدم ،یکم چرخیدم و بغلش کردم. سرمو مالیدم به گردنش و چشمامو بستم...جفت من همیشه فوق العاده بود!
YOU ARE READING
Broken Demon #2
Fanfictionتو احمق ترین آلفایی هستی که به عمرم دیدم ...تو نمیتونی یه هیولا رو با شکنجه و شکستن استخون هاش و له کردن وجودش از بین ببری!یه هیولا با شکستن از بین نمیره...تو با هر بار شکستن یه هیولا اونو از بین نمیبری...تو فقط اونو قوی تر از اون چیزی که بود میکنی...