Part 3

1.8K 241 50
                                    


جدی سرشو تکون داد و سریع غیب شد!منم یه نفس عمیق کشیدم و موهامو زدم بالا...موقع جنگ انقدر استرس نداشتم!

آروم آروم از پله ها میرفتم بالا و به بخت شوم و نحسم نفرین میفرستادم!آخه واقعا این دیگه چه وضعی بود؟اینم شانس بود من و این الایژای بدبخت داشتیم؟

به محض اینکه پسرا پا توی دو ماهگی گذاشتن این بدبختی ماهم شروع شد!یه ماه بدون دلیل خاصی پسمون میزدن و اجازه ی سکس هم بهمون نمیدادن!

با شروع سه ماهگی؟سکس؟هه!از سه ماهگی حتی اجازه نمیدادن ببوسیمشون یا حتی بهشون نزدیک شیم و بغلشون کنیم چه برسه به سکس!

هری که قشنگ میرفتم سمتش جیغ میزد!البته هنوزم میزنه!میرم سمتش جوری جیغ میزنه انگاری بوته ی میزلتوی متحرکت دیده!

دور سکس رو که خودم خیلی شیک خط کشیدم ولی نه میتونم بهش دست بزنم!نه ببوسمش،نه نوازشش کنم!فاک...میدونستم خودش هم تموم اینا رو میخواد,فقط نمیتونستم بفهمم چرا خواستشو سرکوب میکنه!

فقط چند بار وقتی دخترمون تو شکمش چرخید با جیغ ازم خواست برم و ببینم و منم فقط در حد لمس شکمش اجازه داشتم نزدیک شم و اونم فقط برای چند دقیقه!

به محض اینکه دارسی از حرکت کردن خسته میشد هری یه لگد میزد دم کونم و شوتم میکرد تا ازش دور شم!

دکتر پدرسگ میگفت عادیه!میگفت بعضی از خانوم ها,یا آقایون باردار عزیز موقع بارداری به عطر تن شوهرشون ویار میکنن و نمیتونن بهش نزدیک بشن و حتی از دیدن قیافه ی همسر جانشمونم حالشون بد میشه!

دکتره خیلی خوش شانس بود که وقتی داشت اینا رو به من و الایژا میگفت,هری و جرارد هم اونجا بودن وگرنه ،دوتایی انقدر سر دکتره حرص داشتیم که همونجا تیکه تیکش کنیم!

پشت در اتاقمون وایستادم و آروم نفسمو دادم بیرون.جرارد باز بهتر بود,بعضی اوقات میذاشت الایژا بهش نزدیک شه ولی هری...هری من از همون اول بارداریش هم از جرارد حساس تر بود!

نگران و دلتنگ در حد مرگ، به در اتاق نگاه کرد و خییییلی آروم در اتاق رو باز کردم و خیلی آرومتر خودمو کشیدم داخل و یهو با دیدن هری که با اخم و اعصاب خیلی خیلی خورد و موهای بهم ریخته,اونم دست به سینه روی تخت نشسته بود تموم پشم های تنم فر خورد!

هول چشبیدم به در و سعی کردم لبخند بزنم...

لویی:هی...هی هری!خوبی عشقم؟من...من فقط اومده بودم بهت...

با دیدن گوله اشک درشتی که رو گونش سر خورد تنم یخ زد و سریع رفتم سمتش.ذهنش رو بسته بود و من هیچ ایده ای نداشتم که چرا نفس من حالش خوب نبود!

به چند قدیمش که رسیدم کلافه موهامو بهم زدم و هول گفتم:عشق من؟ باهام حرف بزن نفسم...حالت خوبه؟چرا...چرا گریه میکنی اخه عشق کوچولوی من؟میدونی قلبم میگیره با دیدن اشک هات هریه من...چی شده؟از اینکه اومدم تو اتاقت ناراحتی؟برم؟برم دیگه گریه نمیکن...

پرید وسط حرفم و حرصی و بلند گفت:نه!

گیج و عصبی سعی کردم لبخند بزنم و با احتیاط یه قدم دیگه رفتم جلو...

لویی:چی نه هریه من؟من برم من؟یا اینکه بازم گریه نمیکنی نه؟کدوم نه؟

با بغض لباشو ورچید که قلبم جمع شد و هول و سریع رفتم جلو و پایین تخت,بین پاهاش زانو زدم و سعی کردم بهش دست نزنم...

لویی:هری؟عشق من؟تو رو خدا بغض نکن نفس من...جون من...خواهش میکنم!میدونی نفسم با گریه هات میگیره ،بگو چی شده!چرا ناراحتی عمر من؟

چونش با بغض لرزید و آروم زمزمه کرد:نمیذاره!

گیج سرکو تکون دادم و تکرار کردم:نمیذاره؟چی...

هری:خستمممم لویی!نمیذاره بخوابم!

هنگ قشنگ صورتم شکل یه علامت سوال بزرگ شد و با چشم درشت نگاهش کردم که حرصی برام چشم غره رفت و من بیشتر هنگ کردم!

لویی:هری من؟

هری:میگم نمیذاره بخوابم!دارسی،دخترمون!شکوفه ی خوشگل مامانی؟شکوفه ای که جنابعالی بشدت اصرار داشتی همون اول زندگیمون توی دلم بکاری!یادت اومد؟تا میخوام بخوابم یا لگد میزنه,یا میچرخه! خدای من...لویی؟چرا یه نوزاد باید انقدر زور داشته باشه که من با یه لگدش انقدر دردم بگیره؟ اصلا همچین چیزی منطقیه؟

به زور قسمت پلیدم رو که سعی داشت به لوس بودن و کیوت بودن بیش از حد شوهر دوست داشتنیم لبخند بزنه و محکم بگیرش و بچلونتش رو کنار زدم و نگران زانوهاشو آروم لمس کردم...

لویی:میخوای من باهاش حرف بزنم؟

با بغض برام چشم غره رفت و حرصی گفت:فکر میکنی باهاش حرف نزدم؟منتش رو کشیدم!اونوقت شیطون کوچولوی خوشکل مامانی فقط منتظره تا چشمام رو ببندم و نفسم آروم شه!جوری لگد بارونم میکنه انگاری داره به کیسه بکس لگد میزنه!

از گلایه ی شیرین همسر خوشکلم از دختر شیطونمون لبخند زدم و با احتیاط دستشو گرفتم.

لویی:بذار منم امتحان کنم عزیزم.

دودل نگاهم کرد و یه نگاه تهدید آمیز به دستم که هنوز رو دستش بود انداخت که سریع دستمو عقب کشیدم!

کلافه قیافش زار شد که هول گفتم:چیه عزیزم؟

آروم سرشو به نشونه ی هیچی تکون داد و آروم خودشو عقب کشید و لم داد بین بالش هامون...

قیافش بشدت کلافه بود,این حالتی بود که چند وقت تو صورت خوشکلش میدیدم ولی هری نه میذاشت ببینم چشه,نه خودش چیزی میگفت!

تقریبا یک ربع منتظر موندم تا حالت خواب مورد نظرش که توش راحته رو پیدا کنه ولی هی وول میخور و لحظه به لحظه کلافه تر میشد و دیگه نزدیک بود گریش بگیره!

لویی:هری جونم؟بهم نمیگی چی شده؟چرا چند وقته انقدر کلافه ای؟

حرصی نگام کرد و با قیض گفت:چند وقت نیست!دقیقاشیش ماهه که موقع خواب اینجوری کلافم!    

Broken Demon #2Where stories live. Discover now