Part 176

254 96 69
                                    


سلام و صد سلام فرزندان خوشگلم! حالتون چطوره؟ گرما و امتحانات دانشگاه و کنکور و گرونی و چربی های دور شکم ناشی از بستنی از چند طرف داره تهدید به پاره کردن میکنه و من امیدوارم همشون براتون به خوشی بگذره!

چه میکنین با بی خانواده ترین فصل سال؟ بنده که این هفته تقریباً از همون شنبه یکشنبه نشستم پای لپ تاپ (به همراهی پنکه ی نازنینم که از همین اول هفته بغلش کردم) و به نوشتن مشغول شدم و الانم اومدم با پست های این هفته که بالاخره (بالاخره!)، جواب یه سری از سوالاتتون رو میده و من امیدوارم از خوندنشون لذت ببرین، همونجوری که من از نوشتنشون لذت بردم!

*راستی بچه ها شرمنده یکمی دیر شده، رفته بودم دیدن دخترداییم که توی یه شهر همسایه دانشجوئه و تا بخوام برم و برگردم دیر شد! امیدوارم شیرینی هیجان خوندن این پست ها تلخی دیر شدنش رو از بین ببره!دوستتون دارم مهربونا!

**************

صحنه ای که جلوی چشمهام بود، چیزی که داشتم با چشمهای لعنتی خودم میدیدم چیزی نبود که هرگز توی زندگیم حتی یه لحظه هم بطور جدی بهش فکر کرده باشم!آره، بارها و بارها به اینکه اگه بتونم محل دقیق فرو رفتن ریشه های درخت زندگی توی خاک رو پیدا کنم با تمام وجودم آتیشش میزنم فکر کرده بودم و در مورد لذتی که تماشای سوختن اون ریشه ها بهم میده رویا پردازی کرده بودم ولی اون فقط در حد یه آرزوی بشدت دور از دسترس بود!

چون همه، همــــه ی وارلاک ها، چه پیر چه جوون و تو تموم ادوار اینو میدونستن که ریشه های درخت زندگی در امن ترین و دور از دسترس ترین جای ممکن دفن شدن و درخت زندگی به هیچ وارلاکی اجازه ی نزدیک شدن به ریشه هاش رو نمیده چون... چون اون عوضی هر بار با یه روشی به زندگی تموم وارلاک هاش گند زده بود و هیچ وارلاکی که سلامت روان داشت وجود نداشت که حتی یه ذره هم از درخت زندگی خوشش بیاد!

حالا من اونجا بودم. درست تو نقطه ای که تموم وارلاک هایی که کوچکترین شناختی از درخت زندگی داشتن آرزوی اینو داشتن که بتونن حتی یه لحظه تو اون نقطه وایستن و شانس اینو داشته باشن تا بتونن حتی یه زخم کوچیک به اون ریشه ها بزنن و من نمیدونستم باید چه احساسی داشته باشم! تعجب؟ پیروزی؟ خوش شانسی؟ هیجان؟ یا خشم؟ ناخودآگاهم یه لیست بلند از احساساتی که مناسب اون رویداد عجیب و دور از انتظار بود بهم پیشنهاد میداد ولی فقط یکی از اون واکنش ها و احساسات بود که میتونستم واضح و درخشان تر از بقیه ببینمش...غم!

با قدمهایی که آرومتر از همیشه بود مسیری که ازش عقب نشینی کرده بودم رو دوباره قدم زدم و رو به روش ایستادم...من هیچوقت انقدر به درخت زندگی نزدیک نبودم و حالا که تو بهترین موقعیت بودم،حتی توان اینو نداشتم که با ناخون هام روی اون ریشه ی غول پیکر و بی نقص خط بندازم!

Broken Demon #2Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt