Part 141

387 123 19
                                    


چند لحظه بهش فکر کردم و بعد از در نظر گرفتن چند روش هوشمندانه و سخت، به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر باشه با راهکارهای آسون تر شروع کنم. نمیدونستم میتونم تو اون شرایط هم با ایکوئس ارتباط برقرار کنم یا نه، پس فقط چشمامو بستم و بعد از یکم تمرکز کردن شانسمو امتحان کردم...

لویی:ایکوئس...صدامو میشنوی رفیق؟ راستش من یکم ترسیدم و... خوب میشه اگه بتونم ببینمت!

چشمامو بستم و بعد از چند ثانیه، درست زمانی که منتظر شکست بودم، دیدمش! با هیجان و زبونی که نیم متر بیرون زده بود زل زده بود بهم و با نیش باز، عین یه توله گرگ خوشحال دمشو به چپ و راست تکون میداد! یکم هیجان و خوشحالیش تو اون شرایط برام عجیب غریب بود ولی همینکه میتونستم ببینمش برام دلگرمی بود.شاید اون میتونست یکم از اون انرژی که درخت زندگی بهمون داده بود استفاده کنه و از اون شرایط خفقان آور نجاتمون بده!

لوییس:پسر خوب! خوبه... تو میدونی چجوری باید از اینجا بریم بیرون؟ برگردیم به جسم خودمون تا بازم بتونی با نایل آب بازی کنی؟ راه حلی نداری؟

وقتی همونجوری با نیش باز سرشو به چپ و راست تکون داد، با ناامیدی نفسمو فوت کردم بیرون و دوباره تلاش کردم...

لویی:خب این اشکالی نداره! چطوره تو یکم از اون انرژی عجیبی که به کمکش به نایل اخطار دادی استفاده کنی و ما رو از اینجا بکشی بیرون؟ هوم؟

اینبار برخلاف دفعه قبل، نیش بازش یکم بسته شد و برای چند لحظه خیره شد بهم و من کم کم داشتم امیدوار میشدم که شاید این جواب بده که ایکوئس بدون اینکه واکنش دیگه ای نشون بده یا چیزی بگه، پشتش رو کرد بهم، رو زمین دراز کشید و آماده ی خواب شد! ناباور چند ثانیه بهش خیره موندم و چند بار دیگه صداش کردم ولی وقتی جوابی نگرفتم با حرص واسش چشم غره رفتم و چشمامو باز کردم! گرگ بی تربیت!

وقتی دیدم آبی از ایکوئس گرم نمیشه، بیخیال نیمه ی بی عاطفه ام شدم و با شصتم آروم پشت دست سرد نایل رو نوازش کردم تا شاید بتونم یکم آرومش کنم.

لویی:چیزی نیست نایلر...مطمئنم الان بچه ها دارن یه طلسمی چیزی میزنن تا ماها رو برگردونن به جسممون! فقط روی دستم تمرکز کن و نفس عمیق بکش...من اینجام!

نایل:لو...لویی؟

صداش انقدر ضعیف و لرزون بود که اولش فکر کردم دارم اشتباه میشنوم ولی وقتی برای بار دوم و اینبار بلندتر و مشتاق تر صدام کرد مطمئن شدم که توهم نزدم!

نایل:لویی؟ میتونی صدامو بشنوی؟

وقتی با ذوق صدام کرد با هیجان دستشو فشار دادم و با اینکه میدونستم به احتمال زیاد نمیتونه منو ببینه، بازم سرمو واسش تکون دادم...

لویی:آره عزیزم، میشنوم! واضح و بلند!حالت خوبه؟

وقتی لرزش تنش یکم کمتر شد و نفسشو آروم داد بیرون لبخند کوچیکی زدم. از همون صدای نفس کشیدنش میتونستم بفهمم چقدر از اینکه میتونیم باهم حرف بزنیم خوشحاله و کمتر مضطربه. نمیدونم چرا زودتر به ذهنم خودم نرسید که شاید ذهنی حرف زدن جواب بده ولی در هر صورت خوشحال بودم که امتحانش کردم...اگه توی اون شرایط گوهی حتی نمیتونستیم باهم حرف هم بزنیم بدون شک هردوتامون دیوونه میشدیم!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now