Part 168

343 113 68
                                    


سلام و صد سلام خوشگلای مامانی! حالتون چطوره؟ امیدوارم حال همتون خوبه خوب باشه!

اول از همه بگم که این هفته یه پست بیشتر نداریم، که البته اونم خیلی توپول و جذابه، و دلیلش هم اینکه واقعاً نمیومد! نمیتونستم برای نوشتن تمرکز کنم و اولش میخواستم کنسلش کنم ولی بعد دیدم اگه زور بزنم یه پست میتونم واستون جور کنم و الانم در خدمتم، حالشو ببرین!:))

************

"حرومزاده ی بیچاره!سوالت خیلی مسخرست! معلومه که تو همیشه میدونستی اون واقعاً کیه... تو اونو از روز تولدش میشناسی باید بهش حق بدی بعد از اون رابطه ی عمیق و طولانی مدتی که باهاش داشتی از اینکه تو چشمهاش زل زدی و عین احمق ها نشناختیش از دستت عصبانی باشه!"

صدای خندونش، لحن از خود راضی و مغرورش، جمله هایی که شنیده ولی درک نمیشد...سعی میکردم حرفهای آرون رو درک کنم ولی تموم تلاشهام بی نتیجه بود...انگار اون لعنتی داشت به یه زبون ناشناخته صحبت میکرد و من فقط یه پیرمرد روستایی بی سواد بودم!

واکنش فیزیکی و روحیم به حرفهاش یکمی عجیب بود. من منظورش رو از "یه رابطه ی عمیق و طولانی مدت" درک نمیکردم و اینکه دمای بدنم بشدت کاهش پیدا کرده بود و مثل یه دختر بچه ای که وسط جنگل گم شده بود ترسیده بودم واقعاً عجیب بود! من اونو از روز تولدش میشناختم؟ مسخره بود! درسته! آرون میتونست یه قسمتی از خاطراتم رو ازم پنهان کنه ولی ناپدید شدن کل زندگی یه نفر که جلوی چشمم بزرگ شده باشه،کاری نبود که آرون به تنهایی بتونه از پسش بربیاد و لعنت بهش...مگه اون گرگ کی بود که آرون برای پنهان کردن خاطراتش از من، از یه نفر دیگه کمک گرفته بود؟

چشمهام بسته بود ولی حرکت سریع اون مردمک زرد رنگ رو زیر پناهگاه پلک هام میتونستم خیلی واضح حس کنم. درست مثل وقت هایی که توی عمیق ترین قسمت خوابم بودم...با تمام وجود غرق رویایی که منو برای چند دقیقه هم که شده بطور کامل از دنیای خودم جدا میکرد...دنیایی که توش نیازی نبود نگران واقعی بودن احتمالاتی باشم که حتی فکر به امکانش هم غیر ممکن بنظر میرسید!

کالوم:عزیزم؟ داری منو میترسونی...چی شده؟ اون بهت چی گفت؟

لویی:نایل...حالت خوبه؟ حتی منم میتونم صدای تند شدن ضربان قلب و نفس نفس زدنت رو بشنوم و این خوب بنظر نمیرسه...باهامون حرف بزن. چی شده؟

بی توجه به سوالات و لحن خیس از ترس جفتم و لویی و نفس های سنگین و بریده ام که تا اون لحظه متوجهشون نشده بودم دستمو بالا گرفتم و ازشون وقت خواستم...آرون یه نفر رو از زندگیم پاک کرده بود و بابتش یه توضیح اساسی بهم بدهکار بود!

نایل:تو همیشه میگی دروغ گفتن کار ترسوهاست پس...پس اگه حقیقت داره، بهم بگو کی کمکت کرد! تو انقدر قدرت نداری که وجود یه نفر رو کاملاً از زندگیم پاک کنی!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now