سلام بچه ها جونـم!چطورین جیگرا؟ امیدوارم یه روز خوشگل پاییزی رو پشت سر گذاشته باشین!
خب، بنده یکم دیر اومدم، فکر نمیکردم کارم بیرون انقدر طول بکشه و تا یکم پا دراز کردم دیدم ساعت شد یازده،شرمنده!:)
**************************
وزش باد لحظه به لحظه داشت شدیدتر میشد و آسمون صاف و روشن خیلی زودتر از انتظارمون داشت با ابرهای خاکستری پوشیده میشد. تنها منبع نورمون رعد و برق هایی بودن که چند لحظه در میون آسمون رو روشن میکردن و این خوب بود که جرارد و الایژا خیلی زودتر از اینکه آسمون اینجوری بهم بریزه، به پیشنهاد هری وسایل پیک نیک و بچه ها رو برگردونده بودن به پایگاه...
زین مصمم بود که بمونه و کمک کنه ولی جواب منفی من انقدر محکم بود که بدونه نظر من تغییری نمیکنه و بعد از اینکه با نگرانی برای چند لحظه محکم بغلم کرد و سرمو بوسید، همراه جفت نگران و مضطربش که دستش از روی شکم برجسته اش جدا نمیشد، برگشت پایگاه. وقتی کالوم سراسیمه و نگران از توی پورتال با سرعت رد شده بود تا باقیمونده ی گروه وارلاک هامون رو پیدا کنه و بیاره پیشمون، هری محکم دست من و نایل رو گرفته بود و حاضر نمیشد تا زمانی که بقیه هم بهمون ملحق نشدن و مجبور نشده ترکمون کنه!
هری:مطمئنی هیچ جایی برای مذاکره نیست؟
بدون اینکه بتونم نگاهمو از قسمت غربی شیلد محافظتی خونه ی نایل بگیرم سرمو آروم به چپ و راست تکون دادم که ناامید نفسشو فوت کرد بیرون و دستمو محکمتر تو دستش گرفت و با لبخند کوچیکی دست نایل رو هم فشار داد که نایل با استرس نگاهشو از مسیر نگاه من جدا کرد و برگشت سمت هری...
هری:میدونی که لویی مراقبته...مگه نه؟
وقتی نایل با صورت رنگ پریده و یه لبخند زورکی سرشو تند تند تکون داد، هری با لبخند کوچیکی دست نایل رو ول کرد و بدون اینکه دستمو ول کنه، نایل رو کشید تو آغوشش و سرشو بوسید و نایل هم سریع دستاشو دور بدن هری قفل کرد و سرشو گذاشت روی کتفش. نایل خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشت ترسیده بود و این یکم معادلاتش رو بهم ریخته بود و هری هم داشت تموم سعیش رو میکرد تا یکم آرومش کنه...کاری که وظیفه ی من بود!
در واقع اگه بیشتر کنترل حرکات و تصمیماتم دست ایکوئس نبود، این من بودم که نایل رو بغل کرده بود و مشغول آروم کردنش بود ولی توی شرایطی که داشتیم، برخلاف میل باطنیم که آروم کردن نایل و قایم کردنش تو مخفی ترین و امن ترین قسمت خونش جزو اولویت هام بودن، ترجیح میدادم بذارم ایکوئس تو مرکز کنترل و تصمیم گیری باشه... حواس برتر ایکوئس بدون شک کلید پیروزی ما توی این جنگ پر ریسک بود!
درسته که رفتارهای ایکوئس جدیداً خیلی عجیب و غریب و مشکوک شده بودن و هر دو باری که دیدار نزدیکی با درخت زندگی داشتم، به طرز مشکوکی انگاری طرف درخت زندگی رو گرفته بود ولی اعتماد من به نیمه ی دیگم قرار نبود به این آسونی ها از بین بره. برای من تقریبا بیشتر از نصف زندگیم طول کشید تا بتونم دوباره با گرگم ارتباط برقرار کنم و یه رابطه ی خوب، بر اساس اعتماد دو طرفه باهاش داشته باشم و با اینکه شناخت من از ایکوئس یکم ناقص بود، بازم بعنوان نیمه ی انسانیش خیلی خوب میشناختمش و حتی بهتر از خودش میدونستم که بزرگترین وحشتش چیه...
![](https://img.wattpad.com/cover/153807914-288-k516454.jpg)
YOU ARE READING
Broken Demon #2
Fanfictionتو احمق ترین آلفایی هستی که به عمرم دیدم ...تو نمیتونی یه هیولا رو با شکنجه و شکستن استخون هاش و له کردن وجودش از بین ببری!یه هیولا با شکستن از بین نمیره...تو با هر بار شکستن یه هیولا اونو از بین نمیبری...تو فقط اونو قوی تر از اون چیزی که بود میکنی...