Part 121

442 118 40
                                    


برگ کیو، الیوت و دیو از این حرکت ناجوانمردانه و لاش بازی درخت زندگی ریخته بود. هری با اخم کوچیکی تو فکر بود و لویی هم روی پاهای هری نشسته بود و با استرس داشت ناخونهاشو میخورد. سورا چند تا کتاب قدیمی و کثیف جلوش بود و داشت دنبال یه چیزی میگشت و زین و دیمن و الایژا ، داشتن تو یه حالتی بین گیجی و مبهوتی دست و پا میزدن! و من؟ من با نیش باز روی پای جفتم لش کرده بودم و جفت جذابم هم دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و با لبخند ریزی صورتشو چسبونده بود به کمرم و داشت آروم شکمم رو نوازش میکرد!

واقعا دلیل این همه گیجی، نگرانی و شوک بچه ها رو درک نمیکردم! درسته، ملاقات روز قبلم با درخت زندگی یکم عجیب غریب پیش رفته بود و تهش مشخص شده بود اون دیلدوی چوبی فقط بخاطر این پیشکش من رو قبول کرده بود تا ریپورتم رو به لویی بده تا لویی تحت تاثیر قرار بگیره، بیخیال مراقبت ازم بشه و بذاره گرگ ماه سفید جرم بده. گیجی و شوکه بودنشون یه جورایی قابل قبول بود ولی بازم دلیل خاصی برای نگرانیشون نمیدیدم! دیشب خودمو کشتم تا لویی راضی بشه نصفه شبی بیخیال یه جلسه ی دو فوریتی بشه و بذاره صبح در موردش صحبت کنیم ولی انگاری بعد از کلی بحث و گفتگو در موردش، بازم خیال لویی راحت نشده بود!

نایل:لویی...بیخیال!چرا داری الکی انقدر زیادی بهش فکر میکنی و خودتو اذیت میکنی! بابا بخدا درخت زندگی هیچ گوهی نمیتونه بخوره، تا الان ده بار بهت گفتم، زورش بهم نمیرسه که بخواد اذیتم کنه! اون زخم بزرگ و زنده ای که من از شاخه ی خودم دیدم، فقط اینو ثابت میکنه که شاخه ی من روی درخت زندگی، چقدر بزرگ و قوی بوده و هست! با اون جایگاهی که من از شاخه ی خودم دیدم، حتی اگه چهار مانای اصلی هم بطور کامل و با نهایت توانشون توی من شکوفه کنن هم من هیچیم نمیشه! نگران چی هستی؟

دوباره تلاش کردم ولی بازم هیچ واکنش جدیدی نشون نداد و به خوردن ناخونهاش ادامه داد... انقدر شدید ذهنش رو بسته بود که حتی شانس خوندن ذهنش رو هم نداشتم! ناامید نفسمو فوت کردم بیرون و دستمو گذاشتم روی دستهای کالوم که یهو یه فکری به ذهنم رسید!

هیجان زده رو پاهای کالوم سیخ نشستم و نیشم باز شد. من مدرک داشتم!

نایل:لویی...لویی به من نگاه کن!

انقدر توی فکر بود که حتی بعد از اینکه چند بار دیگه صداش کردم هم صدامو نشنید، آخرش هم هری آروم تکونش داد و وقتی از فکر بیرون اومد هری دم گوشش یه چیزی زمزمه کرد که لویی بالاخره بیخیال انگشت های بیچاره و خونیش که هی ترمیم و دوباره زخم میشدن شد و با چشمهای خسته خیره شد به من. مشخص بود یه چیزی داره خیلی اذیتش میکنه که انقدر چشمهاش خسته بود...مطمئن بودم کل شب رو هم نخوابیده بود!

نایل:نچ...ببین منو! لویی من میتونم با مدرک بهت ثابت کنم که حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم و مطمئنم هیچ مشکلی هم برام پیش نمیاد!

Broken Demon #2Where stories live. Discover now