سه سال بعد.
_من یه خرس کوچولو دارم میتونم اون رو هم با خودم بیارم؟!
دختر با صدای نازک و زیباش گفت ؛ جیسو با عشق به جنی کوچولو نگاه میکرد ولی هوسوک با شنیدن اون حرف چند تا سکتهی ریز و درشت رو با موفقیت پشت سر گذاشت.
نکنه بازم قراره همون بلا سرشون بیاد و به جای یه بچه دوتا بچه رو با خودشون از این در بیرون ببرن._خرست نفس هم میکشه؟!
دختر با شنیدن صدای مضطربِ هوسوک لبخند کمرنگی زد و عروسکِ کوچیک و صورتی رنگش رو روی میز گذاشت: این خرسمه ، اسمش جکه.
سر پرستار گفت بعضی از خانوادهها اجازه نمیدن وسایل شخصیمون رو با خودمون ببریم ، میخواستم بدونم میشه این یدونه رو نگه دارم؟!جیسو با عشق و علاقه سر تکون داد و دختر هشت ساله رو توی بغلش فشرد. هوسوک هم حسابی از این بابت که اون واقعا قصد داره یه خرس رو با خودش به خونهی جدبدش بیاره خوشحال بود...
بلاخره قرار بود نوه دار بشه.
جیسو با خوشحال لب زد: حتما چهار تا برادرت از دیدنت خوشحال میشن...
_ _ _ _ _ _ _
💯از خوندن این بک لذت بردید؟!
اگر پیشنهادی برای بهتر شدن کارم دارید لطفا بگید.
از این بک هم اگر دوست دارید ایراد بگیرید و بهم بگید تا درستش کنم در هر صورت بدونید که ناراحت نمی شم.🦋داستان رو به ریدینگ لیست خودتون اضافه کنید.ا
اکانت رو حتما دنبال کنید. @foxinside
با مراجعه به کتاب «Foxinside» و شرکت در رأیگیری ، در انتخاب فیکشن بعدی اکانت نقش موثری ایفا کنید.🎶
خداحافظ older brother. 💙
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...