با ترس به جعبهای که بعد از فوت کردن شمعهای کیک تولد رو به روش گذاشته شد خیره شد.
دلایل خودش رو داشت که از کادوی جونگکوک بترسه.
اولین و مهم ترینشون این بود که اون جعبهی قرمز رنگ داشت تکون میخورد، کمی درش باز شده بود و روی دیوراه اش هم چندتا سوراخ داشت.به چشمای جونگکوک که با لبخند کوچیکی داشت تمام حرکاتش رو نگاه می کرد خیره شد و با صدای کنجکاوی لب زد : بمب که نزاشتی توش!؟
پسر بزرگتر خندهی مستانهای کرد و سرش رو به علامت نه تکون داد، با هل دادن جعبه سمت تهیونگ لب زد : فقط بازش کن.
تهیونگ دل رو به دریا زد و در جعبه رو باز کرد.
با دیدن توله سگ پشمالو توی جعبه دهنش رو چند بار باز و بسته کرد.اون سگ درست شبیه رفیق پشمالوی خودش بود.
رفیقی که با قطع شدن نفسهاش تهیونگ کوچولوی دوازده ساله به مرز دیونگی نزدیک شد و چند روز بیوقفه براش گریه میکرد.
با یاد اوری یوناتان که توی اخرین دقایق عمرش توی بغلش اروم گرفته بود اشک توی چشماش جمع شد. اروم بلند شد و خودش رو توی بغل جونگکوک انداخت.
بلند بلند شروع کرد به گریه کردن، از این خوشحال بود که الان یه دوست پشمالوی دیگه داره که میتونه بیشتر ازش مراقبت کنه.
+یه دنیا ازت ممنونم هیونگی
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...