جیسو وارد اتاق شد و خطاب به جونگکوک که کتاب به دست روی تخت دراز کشیده بود لب زد : منو پدرت قراره بریم خونهی همکارش
شما میاید یا نه؟!جونگکوک نیشخند شرورانه و نامحسوسی روی لبای خودش نشوند و اهسته لب زد : منو تهیونگ امشب یه کاری داریم که حتما باید انجامش بدیم.
تهیونگ خیلی اصرار کرد که کمکش کنم توی یه مسئلهای و منم نتونستم نه بگم...
بابت این متاسفم که باید تنها برید.
خوش بگذره.جیسو با شنیدن حرفای جونگکوک شونهای بالا انداخت از اتاق بیرون رفت، پسر بعد از خروج مادرش از اتاش سریع از جاش بلند شد تا آماده بشه بره بیمارستان .
این فرصتا همیشه گیر نمیومدن و جونگکوک قرار نبود بعد از این همه سختی کشیدن این فرصت رو راحت از دست بده....
گوشیش رو برداشت بعد از چند دقیقه فکر کردن پیامی با محتوایه
"دارم میام دنبالت.
باید با مامان بابا بریم جایی"لبخندی زد و گوشیش رو برگردوند توی جیبش زیر لب زمزمه کرد :
خب خرس کوچولو بلاخره تنها شدیم .
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...