با حل کردن آخرین مسئلهی ریاضی و رسیدن به جواب درست لبخند بزرگی زد و به سمت معلم چرخید.
خانم هان نگاهی به حاصل عبارت کرد و لبخندی زد :افرین تهیونگ، خیلی خوب این درس رو یاد گرفتی.تهیونگ لبخند بزرگی زد و با افتخار گفت : کوکی هیونگ همیشه همه چیز رو دوباره بهم درس میده تا بهتر یاد بگیرم.
خانم معلم لبخند پر افتخاری تحویلش داد و یکی از صد تا ستاره ی طلایی رنگی که همه ی بچه های کلاس برای گرفتنش کلی زور میزدن رو توی دفتر تهیونگ چسبوند.
زنگ که خورد دفترش رو برداشت، فورا از جاش بلند شد، از کلاس بیرون زد تا هرچه سریع تر چندتا ستاره ی رنگی که گرفته رو به هیونگش نشون بده.
وقتی رسید دم در کلاس جونگکوک، نفس عمیقی کشید.
دستی توی موهاش کشید : آروم باش، اون کوکی هیونگته...سرش رو از لای در داخل برد.
با چشمای کنجکاوش دنبال هیونگش میگشت.
دیدش.
روی صندلیش نشسته بود و تند تند با ورق زدن کتابش چیزایی رو توی دفترش یاداشت میکرد : برم بعدا بیام؟!
تهیونگ اروم زیر لب گفت، زیاد سر برادرش شلوغ به نظر میرسید.
جونگکوک هر روز میومد دنبالش و با خودش اینطرف و اینطرف میبردش ولی امروز انقدر کار داشت که حتی یه زنگ هم نیومد بهش سر بزنه._تهیونگ، چرا اونجا ایستادی؟!
بیا داخلبا صدای یونگی توی جاش پرید و سرش رو کمی چرخوند، یونگی و جونگکوک کنار هم میشینن؟!
این یعنی هر زنگ با هم حرف میزدن؟!
هر زنگ با هم میرفتن بیرون و تهیونگ رو نمی بردن؟!
جونگکوک سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چهرهی غمگین برادرش داد، با لبخند دستی براش تکون داد تا بیاد نزدیک تر و اجاره بده برادر بزرگترش یه دل سیر نگاهش کنه.
تهیونگ با لبخند کوچیکی وارد کلاسشون شد و سمت میزشون رفت.
_نهار خوردی؟!
اولین سوالی بود که جونگکوک ازش پرسید. سرش رو به علامت نه تکون داد...
از اینکه بره توی کافه تریای مدرسه و تنها غذا بخوره میترسید. از تنها نشستن بدش میومد...بچه های کلاس دوست نداشتن با تهیونگ اینطرف و اونطرف برن و باهاش حرف بزنن.
این اهمیتی براش نداشت البته تا زمانی که هیونگش بیاد سراغش و با خودش ببرش و براش خوراکیای خوشمزه بخره...جونگکوک نگاهی به کتابی که باید نکتههاش رو برای امتحان یاداشت میکرد انداخت. باید برای المپیاد تمام اونا رو حفظ میکرد.
به چه قیمتی اخه؟!
مداد رو لای کتاب گذاشت و بستش، از روی صندلیش بلند شد و با گرفتن دست تهیونگ و دست تکون دادن برای یونگی به مقصد کافهی مدرسه کلاس رو ترک کرد.
حتی اگر میخواست المپیادم قبول بشه باید یه استراحت کوچیک به خودش میداد این در حالی بود که سال گذشته حتی از خوابشم برای درس خوندن میگذشت...تهیونگ از دوباره هم قدم شدن با برادرش خوشحال بود، دستش رو محکم تر گرفت...
_کوکی هیونگ امروز چهار تا ستارهی دیگه گرفتم.
معلم گفت چقدر خوب درس رو یاد گرفتی منم بهش گفتم هیونگم درسا رو برام توضیح میده...جونگکوک با دقت به حرفای پسر کوچیک تر گوش میداد و توی دلش حسابی قربون صدقش میرفت : بهت افتخار میکنم داداش کوچیکه.
ESTÁS LEYENDO
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfic[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...