✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬28🍫

9.6K 1.8K 545
                                    

_کوچولوی من بیدار شو باید بری مدرسه.

چشماش رو که باز کرد چهره‌ی مهربون مادرش رو دید که در حال نوازش کردن موهاشه.
با یاد اوری دیشب سریع توی جاش نشست و به اطراف نگاه کرد تا بلکه بتونه جونگکوک رو ببینه اما..

_کوکی هیونگت رفته امتحان بده،یه امتحان خیلی مهم.
امروز خودت تنها باید بری مدرسه.

همین حرف کافی بود تا تهیونگ بلند بلند بزنه زیر گریه، ‌به پهنای صورت اشک بریزه و جیسوی بیچاره رو سکته بده.
هر کاری میکرد نمی تونست پسر کوچولوش رو اروم کنه و یا یه جوری دلداریش بده که دیگه اشک نریزه.

در اخر تهیونگ با به پا کردن یه شلوارک کوتاه، یه پیرهن اور سایر که متعلق به جونگکوک بود و صد تا مثل تهیونگ توش جا میگرفت، رفت و نشست پای تلویزیون و هیچ جوره زیر بار تنهایی مدرسه رفتن نمی رفت.

یه ظرف بزرگ کلوچه گرفت توی دستش و جلوی تلویزیون نشست، شبیه ادمایی که همه ی خانوادشون رو توی یه روز از دست دادن اشک میریخت و باب اسفنجی نگاه میکرد.

هر بیست دقیقه یه بار هم از جیسو میپرسید که جونگکوک دقیقا کی قراره برگرده خونه.

+تهیونگیه من داره چیکار میکنه؟!

داشت قسمتی که باب اسفنجی مرده بود رو میدید که با شنیدن صدای اشنایی که از صبح منتظرش بود سریع برگشت و به عقب نگاه کرد.
جونگکوک با چشمای براق بهش خیره شده بود و منتظر بود جوابی بشنوه ولی تهیونگ فقط با چشمای پف کرده و گونه هایی که بخاطر گریه سرخ سرخ شده بودن بهش خیره موند.

پسر بزرگتر مبل رو دور زد و کیفش رو گوشه ای انداخت و کنار برادر کیوتش نشست.
کمی به اطراف نگاه کرد و با ندیدن مادر پدرش سرش رو به تهیونگ نزدیک کرد و نرم لباش رو روی لبای سرخش گذاشت.

لبای پسر رو توی دهن خودش کشید و با دندون گاز دردناکی ازش گرفت.
تهیونگ چنگی به بازوی جونگکوک زد تا دردناک انجامش نده اما برادرش اهمیتی نداد، انگار قصد جدا کردن لبای پسر کوچیک تر رو داشت و هیچ جوره بیخیال نمی شد.

بوسه هاش رو به سمت گردن پسر کوچکتر هدایت کرد و نرم بوسیدش، زیر گوش پسر اروم زمزمه کرد : میشه بدون لباس بغلت کنم ؟!

OLDER BROTHER║KOOKVHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin