خجالت اور فقط برای ثانیه ای میتونست شرایط واحساس تهیونگ رو توی اون لحظه توصیف کنه.
اونجا...اون مغازه ی لعنتی پر شده بود از وسایل عجیب غریبی که در رنگ ها و اندازه های مختلف ازشون وجود داشت، لباسایی که بیش از حد بدن نما بودن، وسایل آرایشی بهداشتی که....
خودشون تنها مشتریای این مغازهی لعنتی نبود. کلی دختر و پسر هم همزمان با اون دو نفر داشتن وسایل رو نگاه میکردن ولی...
ولی هیچ کدوم از اونا به جوونی تهیونگ نبود...
"تو دیگه هجده سالت شده تهیونگ،تو یه نوجونی نیاز نیست خجالت بکشی." هر چقدر تلاش میکرد خودش رو اروم کنه فایدهای نداشت.
جیمین سبدی توی دستش گرفته بود و داشت برای خودش وسایلی رو بر میداشت که میدونست یونگی صد در صد ازشون خوشش میاد.
ولی تهیونگ فقط پشت سرش حرکت میکرد و به خودش جرأت نمی داد بیشتر از چند ثانیه ی کوتاه به اون وسایل نگاه کنه.'من دقیقا اینجا چه غلطی میکنم؟!' توی ذهنش خودش رو مورد ضرب و شتم قرار داد. دوست داشت موهای سرش رو از ریشه جدا کنه.
چطور با خودش فکر کرد که میتونه توی یه همچین فروشگاهی راس راس راه بره و وسایل شرماآوری مثل اینارو بخره؟!
جیمین که سبد توی دستش دیگه جایی برای گذاشتن وسایل جدید نداشت به خیال اینکه تهیونگ ازش فاصله گرفته بلند داد زد : تهیونگ بیا اینو بگیر تا یه سبد دیگه بردارم...
ولی وقتی برگشت و تهیونگ و سبد خالی توی دستش رو دید بدون هیچ حرفی سبد رو ازش گرفت و مال خودش رو توی بغل پسر کوچیک تر انداخت تا با خودش بیاره.
و بعد با خیالی شروع کرد به گذاشتن وسایل مورد نیاز توی سبد.
"مگه چند راند قراره به یونگی هیونگ بده که انقدر وسایل برمیداره!؟
به فکر جر خوردن خودش نیست حداقل باید به فکر کارت بانکیش باشه "حتی روحشم خبر نداشت که جیمین نصف بیشتر اون وسایل رو برای خودش نخریده و اونارو داره به قصد بیچاره کردن تهیونگ میخره.
نصف بیشتر اون کاندومای خاردار قرار بود توی خودِ تهیونگ فرو برن.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...