_ما تصمیم گرفتیم یه بچه ی دیگه رو از پرورشگاه بیارم.
یه صبح عادی بود و تهیونگ و جونگکوک داشتن در کنار پدر و مادرشون صبحونه میخوردن . البته اگر جیسو یهو نمیپرید وسط اون حرف رو نمیزد حتما یه روز عادی شروع میشد.
لقمه ای که تهیونگ توی دهن جونگکوک گذاشته بود حالا پریده بود ته گلوش و داشت خفش میکرد.
تهیونگ تمام شیری که توی دهنش بود رو با فشار توی صورت هوسوک خالی کرده بود و گند زد به کت مشکی توی تنش.جونگکوک بعد از قورت دادن لقمه و کمی اب نوشیدن با تعجب لب زد :
چی؟!
چرا؟!
شما که منو تهیونگ رو دارید بچه برای چیه دیگه؟!هوسوک که داشت با خیال راحت کت مشکی رنگش رو با دستمال تمیز میکرد لب زد :
این تا زمانی بود که نفهمیم شما دوتا کره خر هم دیگه رو دوست دارید.
تکلیف نوه هایی که ما کلی براشون برنامه ریزی کردیم چی میشه؟! کی قراره بهمون نوه بده؟!
جیسو سرش رو در جواب شوهرش تکون داد. خب اره اونا نوه میخواستن و گی بودن اون دو نفر قرار نبود مشکلشون رو حل کنه بلکه یه قفل بزرگ روی صندوقچهی ارزو هاشون میزد.
هوسوک وقتی دید کتش قرار نیست تمیز بشه درش اورد و روی تکیا ی صندلی اویزونش کرد :مجبورم برای ملاقات اولمون یه لباس دیگه بپوشم.
تهیونگ برخلاف جونگکوک - که خیلی از اومدن یه بچه توی خانواده متنفر بود چون معتقد بود علاقهی تهیونگ به بچه ها باعث میشه پسر کوچیکتر ازش فاصله بگیره - خیلی از شنیدن این ماجرا خوشحال بود.
با لبخند بزرگی که هیچ جوره نمی تونست جمش کنه لب زد :
چند سالشه؟!
دختره یا پسر؟!
اصلا میشه من باهاتون بیام؟!جونگکوک وقتی حرفای پر از ذوق تهیونگ رو شنید با خشم نهفته و صدای بلندی غرید :
تو مدرسه داری و امروزم فقط میری مدرسه.
هیچ کدوم از بهونه هاتو هم نمی خوام بشنوم.و اینطوری شد که تمام ذوق تهیونگ اول صبح با دادی که جونگکوک سرش زد کور شد.
از روی صندلیش بلند شد و بعد از تشکر کوتاهی از اشپزخونه زد بیرون.همونطور که سمت کیفش میرفت تا برش داره و سریعتر از خونه بزنه بیرون اروم زیر لب گفت : اروم باش خرس کوچولو.
(قَطرههای اشکی که از چشماش سقوط میکرد رو با پشت دست پاک کرد)
ولی جونگکوکی هیونگ دلم رو شکسته.کیفش رو برداشت ، بدون اینکه منتظر جونگکوک بمونه تا مثل هر روز به مدرسه برسونش از خونه خارج شد و با سرعت زیادی توی مسیر مدرسه شروع به دویدن کرد.
پسر بزرگتر چشماش رپ با حرص بست، این هیچوقت سر تهیونگ داد نزده بود ولی الان سر یه موضوع مسخره گند زده بود به همه چیز...
بدون توجه به سکوت پدر مادرش و نگاههای کنجکاوشون از جاش بلند شد .
بدون هیچ حرفی از اشپزخونه زد بیرون تا سریعتر بتونه خودشرو به تهیونگ برسونه و از دلش در بیاره
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...