✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬11🍫

9.2K 1.8K 136
                                    

مردد بود سوالی که روی تفکرات کوچیکش سایه انداخته رو بپرسه یا نه. از طرفی هم توانایی پذیرش جواب مثبت که قرار بود بشنوه رو نداشت..

هوسوک و جیسو در حال ژست گرفتن برای عکس‌های دونفریشون بودن و. ر اون لحظه توجهی به تهیونگ و جونگکوک نداشتن ؛ بهترین زمان بود تا تهیونگ سوالش رو بپرسه و بعد از شنیدن حواب مثبت یک دنیا گریه کنه.

بعد از اونا نوبت میرسید به جونگکوک و تهیونگ که باید روی صحنه‌ی سفید رنگ اماده می‌شدن و عکس میگرفتن و در اخر عکس‌های چهار نفریشون باید گرفته می‌شد ؛ باید دست می‌جنبوند.

با دست‌های کوچیکش پایین لباسش رو محکم چنگ زد ، با قدم‌های ارومی خودش رو به پسر بزرگتر رسوند. یکی از دست‌هاش رو بالا آورد و قسمتی از کت جونگکوک رو کشید تا توجهش رو به خودش جلب کنه.

یوناتان توی گارد ایستاده بود تا اگر پسر بزرگتر تصمیم گرفت به تهیونگ اسیب بزنه حسابش رو برسه. تنها چیزی که اون خرس پشمالو بهش اهمیت میداد تهیونگ بود و بس.

جونگکوک با حس کشیده شدن کتش، کتابش رو بست و سمت تهیونگ که خیلی خیلی مضطرب به نظر میرسد برگشت.
_می.. میتونم.. یه چیزی بپرسم؟!

سرش رو تکون داد و منتظر موند سوال مهمی که پسر کوچیک‌تر رو انقدر مضطرب کرده بود ازش پرسیده بشه.

_از.. از من بدت میاد?!

تهیونگ با ترس و نا امیدی پرسید. ته دلش امیدوار بود جواب پسر بزرگتر یه نه ی گنده باشه. اما اگر میگفت اره چی؟!

جونگکوک کمی فکر کرد.
اون از تهیونگ بدش نمی اومد ولی خب دروغ بود اگر میگفت خیلی هم باهاش حال میکنه. به هر حال اون تا همین دیروز یه بچه ی یکی یدونه بود که کل توجه خانوادش روی خودش بود و حالا با اومدن اون پسر کمی از ازادیاش گرفته شده.

متنفر؟!

نه اون متنفر نبود ازش، تهیونگ کیوت و بامزه بود درست شبیه الیور تویس - فقط امیدوار بود مثل اون خرابکار نباشه.

فقط...

تهیونگ دیگه داشت از طولانی شدن سکوت پسر بزرگتر مطمئن میشد اون پسر ازش متنفره و کم کم میخواست بزنه زیر گریه..

خود جونگکوک نمی دونست چه جوابی بده.
سوال ساده ای بود اما جواب دادن بهش خیلی سخت .

+تو عضوی از خانواده ی منی، تهیونگ.
من ازت مراقبت میکنم.

یه جواب دو پهلو بهتر از این بود که با جواب قاطع دل اون طفل معصوم رو بشکنه یا اینکه الکی الکی امیدوارش کنه.

تهیونگ لبخند مستطیلی - که از نظر جونگکوک خیلی عجیب غریب و غیر معقول به نظر میرسید- زد و سر تکون داد، یوناتان رو از روی زمین برداشت وسمت صندلی که چند لحظه پیش روش نشسته بود دوید.

جونگکوک کمی به رفتنش خیره شد و دوباره کتابش رو باز کرد. ولی این بار ذهنش درگیر پسری بود که چند صندلی اونطرف تر در حال له کردن اون سگ توی بغلش بود.
با خودش چند چند بود اخه؟! اونو به عنوان برادر خودش قبول داشت یا نه؟!

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now