خودش رو توی اینهی ماشین نگاه کرد، سرش کمی گیج میرفت :
چرا فکر میکنم قراره خانواده شوهرمو ملاقات کنم؟!
چرا انقدر استرس دارم؟!
فقط تو به من بگو من چرا انقدر استرس دارم؟!همهی اینارو وقتی به لباس جونگکوک چنگ انداخته بود با صدای بلندی به زبون اورد. حتی نفهمید جمله هایی که کنار هم چیده چه معنی میده.
وقتی به جای جواب گرفتن خندهی خرگوشی جونگکوک رو دید کمی به چیزی که به زبون اروده بود فکر کرد. "ریدی تهیونگ"._حیف که الان دستم بنده وگرنه چنان اون لبای لعنتیت رو کبود میکردم که...
فقط خوشحال باش که دستم بنده خرس کوچولو.جونگکوک در حالی که فرمون رو میچرخوند و وارد مسیر فرودگاه میشد لب زد.
تهیونگ بلند خندید و بعد با لحن تمسخر امیزی گفت :
وای وای منو نخوری اقا خرگوشه.
چقدر ترسیدم.
نمیگی با این حرفات ممکنه خودمو خراب کنم!؟بخاطر شیرینی بیش از حد پسر به خنده افتاد، از تک تک کلمات تهیونگ ترس رو میتونست عنصر ترس رو بیرون بکشه.
_انگار خرس کوچولوی من یادش رفته که هیونگش چطور ادمیه.
یادت رفته تهیونگی؟!تهیونگ که بخاطر اون خنده ی اول جونگکوک حسابی حرصی شده بود با حرف پسر شبیه یه انبار باروت منفجر شد.
+انقدر منو حرص نده، تو هیچ کاری نمیتونی کنی.
فقط داری حرف میزنی که منو بترسو...وقتی ماشین به صورت ناگهانی کنار جاده پارک شد حرفش ناتموم موند و با وحشت به جونگکوک نگاه کرد.
_خب خرس کوچولو
بقیه ی حرفت رو بزن و نترس...جونگکوک با لحن سرد و نیشخند بزرگی حرفش رو زد.
تهیونگ این حالت رو خوب میشناخت...
از پنجره نگاهی گذرا به بیرون انداخت و دوباره با چشمای لرزونش به پسر مقابلش خیره شد مثل اینکه این دفعه قرار نبود فرار کردن براش راحت باشه.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...