✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬32🍫

9.4K 1.8K 152
                                    

_مامان بابا رفتن چین تا یه استراحت کوتاهِ دو نفره داشته باشن.

جونگکوک همونطوری که فرموم ماشین رو می‌چرخوند و نگاهش به جلو بود، خطاب به برادرش گفت.
تهیونگ اروم اب دهنش رو قوت داد، مطمئن بود این دفعه جونگکوک قراره تمام بدنش رو کبودِ کبود کنه.
هر وقت که تنها میشدن، دست و پای برادر عزیزش برای کبود کردن تن بیچارش و دیونه کردنش بیشتر باز میشد.

زیر چشمی نگاهی به هیکل جونگکوک انداخت، پیراهن سیاهی که پوشیده بود تمام ماهیچه هاش رو به خوبی نشون میداد.
شاید امشب تهیونگ دل رو به دریا زد و دستش رو بدون هیچ لرزشی روی اون لعنتیا کشید.

_چند روز دیگه تولدته چیزی هست که بخوای؟!

جونگکوک بدون اینکه بهش نگاه کنه پرسید و ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف کرد و کامل سمت پسر برگشت.

درسته تهیونگ تا چند روز دیگه رسما هجده سالش میشد.
پسر کوچک‌تر کمی فکر کرد و بعدش شونه ای بالا انداخت.
چیزی نیاز نداشت واقعا...
شاید فقط یه چیز بود که واقعا میخواستش...

با احساس انگشتای دست جونگکوک لا به لای موهاش به چشمای برادرش خیره شد : میخوام لباتو روی لبام داشته باشم کوچولو. میشه ؟!

تهیونگ اروم سرش رو پایین انداخت تا گونه‌های سرخ شدش رو از دیدش مخفی کنه اما مگه فایده داشت؟!

کمربندش رو باز کرد و خودش رو به سمت پسر کوچیک تر کشید.
کمی سر پسر رو بالا ارود و لباش رو رو روی لبای تهیونگ گذاشن و با تمام قدرت و بی وقفه شروع به مک زدن کرد.

وقتی دندوناش گاز دردناکی از لب پایین گرفتن تهیونگ ناله ی ریز و ناخواسته ای توی دهن پسر بزرگتر کرد.

بوسه‌ی کوچیک دیگه‌ای روی لب پایین پسر گذاشت و با صدای وسوسه برانگیزی بوسه رو قطع کرد : حالا که چیزی نمیخوای چطوره که یه چیزایی رو خودم بهت یاد بدم؟!

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now