جیسو جعبهی پیتزا رو جلوی تهیونگ گذاشت تا زودتر از همه شروع کنه.
جونگکوک و پدرش هردوتاشون توی اتاقاشون مشغول عوض کردن لباسهاشون بودن ؛ طبیعتاً جیسو هم باید برای عوض کردن لباسهاش به اتاق میرفت اما از اونجایی که این وسط یک عدد تهیونگ گرسنه وجود داشت که با ذوق به جعبهی پیتزا خیره شده بود و حتی قصدی برای شستن صورتش نداشت ، جیسو ترجیح داد این کار رو به بعد از شام موکول کنه.
درست شبیه به یک مادر نمونه تهیونگ رو زیر بغلش زد و خیلی سریع -قبل از اینکه پسر کوچیکتر بتونه اعتراضی کنه- صورت کوچیکش رو توی سینک با آب سرد شست ، خدا میدونه اگر این کار رو نمیکرد اون بچهی خوابآلود چند بار با مغز توی جعبهی پیتزای روی میز فرود میاومد.
بعد از اینکه صورت پسرکش رو با حوله خشک کرد دوباره تهیونگ رو برگردوند سر جاش برگزدوند تا به خوردن غذاش مشغول بشه.
تهیونگ که حالا حسابی خواب از سرش پریده بود جعبهی پیزای عزیزش رو باز کرد و بدون اینکه حتی به ظاهرش توجه چندانی کنه اولین غول اون پیتزا رو توی دهن خودش فرو کرد تا طعم بهشتی اون رو بچشه.
جیسو مقابل پسرک شیرینش جا گرفت و بعد از باز کردن جعبهی پیتزای خودش همونطور که به لپهای پر شدهی پسرک چشم دوخته بود مشغول به خوردن شد ؛ کمی بعد اون دو نفر هم به جمع مادر فرزندیشون اضافه شدن.
هوسوک با ولع لازانیاش رو میخورد ، جونگکوک هم اروم اروم سالاد سزارش رو تست میکرد و گهگاهی به پسر کوچولوی کنارش -که لپاش از غذا پر شده بودن ولی بازم داشت غذا میچپوند توی دهن خودش- نگاه میکرد.
تهیونگ با بدبختی غذای توی دهنش رو جوید و قورتش داد.
نصف بیشتر پیتزا رو خورده بود، میخواست یه تیکه دیگه برداره و بازم شروع کنه که...
_حالت بد میشه، به اندازه ی کافی غذا خوردی.
جونگکوک گفت و از جاش بلند شد.
دست تهیونگ رو کشید و دنبال خودش از اشپزخونه بیرون برد.یوناتان پشت سرشون واق واق میکرد و میدوید ؛ جیسو و جیهوپ هم که به هیچوجه نمیتونستن جونگکوک رو منصرف کنند درحالی که لبهاشون رو پر از غذا میکردن غر میزدن که چرا جونگکوک انقدر ضد حاله و نمیزاره بچه کامل غذاش رو بخورهه
اما کی بود که بخواد اهمیت بده؟!
تهیونگ همینطوری پشت سر پسر کشیده میشد به مامان باباش شب بخیر گفت و مثل یه پسر خوب پشت سر برادرش حرکت کرد.
وارد اتاق که شدن تنها چیزی که به چشم میومد فقط کتاب بود و کتاب.
_لباسات توی کمده
برو لباسات رو عوض کن.و با دست به کمد اشاره کرد.
تهیونگ هم اروم اروم با لبهای اویزون -که حاصل نیمه کاره موندن غذاش بود- به سمت کمد حرکت کرد و یه دست لباس - از لباسایی که جیسو براش خریده بود - برداشت.+میشه دکمه هاش رو برام باز کنی؟!
جونگکوک که میخواست سمت سرویس بره تغییر مسیر داد و سمت تهیونگ برگشت.
پیراهن رو از دستش گرفت تا باز کنه ولی...
اصلا دکمه نداشت.تهیونگ خندهی ریزی کرد و لب زد :
دکمه های پیراهنی که پوشیدمو گفتم.
نمی تونم بازشون کنم_باشه.
دکمه های پیراهن پسر کوچیک تر رو اروم اروم باز کرد. کم کم شکم گرد و کوچولوی تهیونگ نمایان شد و...
با شنیدن صدای معدش چشماش گرد شد.
نگاهی متعجب به صورت خجالت زده ی تهیونگ انداخت و با حیرت لب زد : گرسنته؟!تهیونگ اروم سر تکون داد و لباش رو توی دهنش کشید.
به چشمای برادرش نگاه نمی کرد، با خودش فکر کرد که چرا نمیتونه گرسنگیش رو کنترل کنه و مثل جونگکوک کم غذا بخوره؟!پسر بزرگتر لبخندی زد و گفت : لباسات رو عوض کن غذات رو برات میارم.
دستی به موهای فرفری تهیونگ کشید و از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ پیراهن و شلوارش رو عوض کرد.
لباس خواب قهوه ایش که طرح پارچش خرسهای کوچیک کوچیک بود رو به تن کرد و لبهی تخت به انتظار برادر بزرگترش نشست.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...