کتابش رو جلوی صورت خودش گرفت و زیر چشمی به چهرهی پسر کوچیکتر که توی جهان دیگهای درحال سیر و سفر بود نگاه مینداخت.
مژههای بلند و موهای فرفری، لب و دهن کوچیکش ....
ناخواسته لبخندی زد، دوباره به کتابخوندن مشغول شد.
مطمئن بود که ساعتهای زیادی رو قراره توی پاساژ چرخ بزنن و لباس انتخاب کنن ؛ مادرش میخواست کلی عکس خانوادگی بگیره و به البوم اضافه کنه
هوفی از سر بیحوصلگی کشید و دوباره به چهره ی تهیونگ خیره شد.
برادر؟!
اون الان برادر بزرگتر اون بچهی با نمک محسوب میشد؟!
با پاس کردن ناگهانی سگ چشمای تهیونگ یهو باز شدن.
پسر کوچیکتر صاف توی جاش نشست و دوتا دستش رو روی قلبش گذاشت. با صدای مظلومانه و صد البته خواب الودی لبزد: تانی منو ترسوندی...یوناتان احساس خطر میکرد.
نگاه های جونگکوک روی صاحبش رو دوست نداشت.
سگ از صندلی بالا رفت وخودش رو تو بغل پسر انداخت.
_ خوب خوابیدی؟!
جیسو پرسید و همینم کافی بود تا موقعیت فعلی به تهیونگِ خوابالو دیکته بشه.
صاف و مودب سر جاش نشست، لبخند زیبایی روی لبش نشوند :اهوم.نگاهی به کنار دستش انداخت.
پسری که با بیحسی تمام مشغول ورق زدن ورقههای کتابش بود و حتی نیم نگاهی بهش نمینداخت.
نگاهش رو روی جلد کتاب چرخوند.
نمی تونست اسم کتاب رو بخونه ولی امیدوار بود برادرش بعدا براش ماجراش رو تعریف کنه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
OLDER BROTHER║KOOKV
Hayran Kurgu[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...