✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬10🍫

9.3K 1.8K 89
                                    

کتابش رو جلوی صورت خودش گرفت و زیر چشمی به چهره‌ی پسر کوچیک‌تر که توی جهان دیگه‌ای درحال سیر و سفر بود نگاه مینداخت.

مژه‌های بلند و موهای فرفری، لب و دهن کوچیکش ....

ناخواسته لبخندی زد، دوباره به کتابخوندن مشغول شد.

مطمئن بود که ساعت‌های زیادی رو قراره توی پاساژ چرخ بزنن و لباس انتخاب کنن ؛ مادرش میخواست کلی عکس خانوادگی بگیره و به البوم اضافه کنه 

هوفی از سر بی‌حوصلگی کشید و دوباره به چهره ی تهیونگ خیره شد.

برادر؟!

اون الان برادر بزرگتر اون بچه‌ی با نمک محسوب می‌شد؟!

با پاس کردن ناگهانی سگ چشمای تهیونگ یهو باز شدن.
پسر کوچیک‌تر صاف توی جاش نشست و دوتا دستش رو روی قلبش گذاشت. با صدای مظلومانه و صد البته خواب الودی لب‌زد: تانی منو ترسوندی...

یوناتان احساس خطر می‌کرد.

نگاه های جونگکوک روی صاحبش رو دوست نداشت.

سگ از صندلی بالا رفت وخودش رو تو بغل پسر انداخت.

_ خوب خوابیدی؟!

جیسو پرسید و همینم کافی بود تا موقعیت فعلی به تهیونگِ خوابالو دیکته بشه.
صاف و مودب سر جاش نشست، لبخند زیبایی روی لبش نشوند :اهوم.

نگاهی به کنار دستش انداخت.
پسری که با بی‌حسی تمام مشغول ورق زدن ورقه‌های کتابش بود و حتی نیم نگاهی بهش نمینداخت.
نگاهش رو روی جلد کتاب چرخوند.
نمی تونست اسم کتاب رو بخونه ولی امیدوار بود برادرش بعدا براش ماجراش رو تعریف کنه...

OLDER BROTHER║KOOKVHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin