_ حالت خوبه؟!
چرا انقدر رنگت پریده؟!سوزی با نگرانی از تهیونگ پرسید، نکتهی مثبت ماجرا اینجا بود که دیگه به رابطه داشتن با پسر مقابلش فکر نمی کرد و اون رو فقط به چشم یه هم صحبتِ ساده میدید.
تهیونگ که از شدت نگرانی و استرس حتی توانی برای درست حسابی غذا خوردن نداشت، نمیتونست از فکر کردن به ایندهی نه چندان دوری که در انتظارشونه دست برداره.
با معدهای خالی و حالت تهوع شدید کنار در مدرسه ایستاده بود تا جونگکوک بیاد دنبالش.لبخند خستهای زد و زمزمه کرد : یه مشکل شخصی برام پیش اومده.
یکم ناخوشم.دختر اهان کوتاهی در جواب تهیونگ داد و کنار تهیونگ به دیوار تکیه داد تا سرویس شخصیش از راه برسه.
چیزی توی ذهنش سنگینی میکرد و تمایل شدیدی برای پرسیدنش از پسر کنارش داشت ولی نمی دونست این درسته یا نه.با صدای ارومی لب زد :
رابطه و برادرت یکم زیادی گرم نیست؟!
البته نمیخوام فضولی کنم فقط برام سوال شده.تهیونگ بخاطر سرگیجهی ناگهانی که اومد سراغش چشماش رو بست ، سرش رو به دیوار تکیه داد و اروم لب زد :
داری فضولی میکنی دوست عزیز ...
ولی چون کنجکاوی میگم.
من و جونگکوک از بچگی با هم همین مدلی رفتار میکردیم.دروغم نگفته بود.
واقعا از زمانی که یادش میومد جونگکوک باهاش درست شبیه برگ گل سرخ رفتار میکرد و نمیزاشت اب توی دلش تکون بخوره.
سوزی با شنیدن حرف تهیونگ متفکرانه گفت : عجیبه.
منو داداشم همیشه دعوا میکنیم ولی شما دو نفر...حرفش رو نصفه گذاشت، لبخند پر حسرتی زد و دوباره گفت :
خوشبحالتون.
ای کاش داداش بزرگه ی منم اندازه داداش تو شعور داشت.تهیونگ خندهی کوتاه و صدا داری کرد و سرش رو به نشونه ی تأسف تکون داد.
'اگر رابطه تو و برادرت الان شبیه من و هیونگم بود مطمئنن بخاطر هم خون بودن توسط پدر و مادرتون به قتل میرسیدید'
ترجیح داد فقط جواب حرف دختر رو با لبخند بده، سکوت کردن توی همیچن مواقعی زیادم چیز بدی نبود.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...