✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬52🍫

7.7K 1.4K 40
                                    

_ حالت خوبه؟!
چرا انقدر رنگت پریده؟!

سوزی با نگرانی از تهیونگ پرسید، نکته‌ی مثبت ماجرا اینجا بود که دیگه به رابطه داشتن با پسر مقابلش فکر نمی کرد و اون رو فقط به چشم یه هم صحبتِ ساده میدید.
تهیونگ که از شدت نگرانی و استرس حتی توانی برای درست حسابی غذا خوردن نداشت، نمی‌تونست از فکر کردن به اینده‌ی نه چندان دوری که در انتظارشونه دست برداره.
با معده‌ای خالی و حالت تهوع شدید کنار در مدرسه ایستاده بود تا جونگکوک بیاد دنبالش.

لبخند خسته‌ای زد و زمزمه کرد : یه مشکل شخصی برام پیش اومده.
یکم ناخوشم.

دختر اهان کوتاهی در جواب تهیونگ داد و کنار تهیونگ به دیوار تکیه داد تا سرویس شخصیش از راه برسه.
چیزی توی ذهنش سنگینی میکرد و تمایل شدیدی برای پرسیدنش از پسر کنارش داشت ولی نمی دونست این درسته یا نه.

با صدای ارومی لب زد :
رابطه و برادرت یکم زیادی گرم نیست؟!
البته نمیخوام فضولی کنم فقط برام سوال شده.

تهیونگ بخاطر سرگیجه‌ی ناگهانی که اومد سراغش چشماش رو بست ، سرش رو به دیوار تکیه داد و اروم لب زد :
داری فضولی میکنی دوست عزیز ...
ولی چون کنجکاوی میگم.
من و جونگکوک از بچگی با هم همین مدلی رفتار میکردیم.

دروغم نگفته بود.

واقعا از زمانی که یادش میومد جونگکوک باهاش درست شبیه برگ گل سرخ رفتار میکرد و نمیزاشت اب توی دلش تکون بخوره.

سوزی با شنیدن حرف تهیونگ متفکرانه گفت : عجیبه.
منو داداشم همیشه دعوا میکنیم ولی شما دو نفر...

حرفش رو نصفه گذاشت، لبخند پر حسرتی زد و دوباره گفت :
خوشبحالتون.
ای کاش داداش بزرگه ی منم اندازه داداش تو شعور داشت.

تهیونگ خنده‌ی کوتاه و صدا داری کرد و سرش رو به نشونه ی تأسف تکون داد.
'اگر رابطه تو و برادرت الان شبیه من و هیونگم بود مطمئنن بخاطر هم خون بودن توسط پدر و مادرتون به قتل میرسیدید'
ترجیح داد فقط جواب حرف دختر رو با لبخند بده، سکوت کردن توی همیچن مواقعی زیادم چیز بدی نبود.

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now