✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬43🍫

8.5K 1.6K 73
                                    

دائماً از این پهلو به اون پهلو میچرخید، خوابش نمی برد . یعنی واقعا جونگکوک تولدش رو فراموش کرده بود؟!

اگه واقعا فراموشش شده باشه چی؟!

اما اون هیچوقت تولد تهیونگ رو یادش نمی رفت و همیشه براش کیک میخرید و تمام شب هر کاری که پسر کوچیک تر میگفت رو بدون هیچ چون و چرایی انجام میداد .

اهی کشید.

مبل سفت بود.

اصلا چرا یهو جو گرفتش و گفت میخواد روی کاناپه بخوابه؟!
"فقط کافی بود جوگیر نشی و قبل از اینکه حرف بزنی یکم فکر کنی"
با دست کوبید توی پیشونی خودش.

صدای باز شدن در اتاقشون از طبقه ی بالا به گوش می‌رسید. گوشاش رو تیز کرد تا ببینه پسر بزرگتر قراره کجا بره.

صدای قدم های تند پسر بزرگتر رو میشنید، انگار عجله داشت تا جایی بره.
وقتی صداها به سمت اشپزخونه کشیده شد خیالش راحت بود،قرار نبود توی خونه تنها بمونه.
بعد از چند لحظه صدایه قدم های اروم جونگکوک رو شنید که داشت بهش نزدیک میشد.

سرش رو زیر پتو برد و چشماش رو محکم بست. نباید اینطوری به نظر میرسید که منتظر چیزی بوده و به همین علته که تا الان خوابش نبرده.

_بیداری؟!

صدای پسر بزرگتر توی گوشش زنگ زد.
تکون نخورد، چیزی نگفت.
تلاش کرد تا پتو رو از روی خودش کنار نزنه و مثل احمقا نپره بغلش.

پسر بزرگتر با تصور اینکه تهیونگ خوابه دوباره سمت اشپزخونه رفت تا کیک تولد رو بزاره توی یخچال و کادوش رو بزاره توی کابینت.

عجیب بود.

خرس کوچولو هیچوقت انقدر سریع خوابش نمی برد.

تهیونگ، داشت با خودش کلنجار میرفت که یه چیزی بگه یا یه بهونه‌ای پیدا کنه و دنبال جونگکوک بره و توی اشپزخونه سرک بکشه.

روی مبل نشست.

موهاش رو با دست بهم ریخت. چشماش رو کمی مالید و از جاش بلند شد تا بره اونجا و به بهونه‌ی اب خوردن بفهمه اوضاع از چه قراره.

ای کاش هیچوقت این کارو نمی‌کرد.

دیدن گریه‌های بی‌صدای جونگکوک اونم وقتی خیلی ناتوان روی زمین سرد نشسته و تیکش رو به دیوار زده بود، خیلی دردناک به نظر میرسید به طوری که به پسر کوچیک تر حس هیولا بودن دست بده.

+گریه نکن هیونگی.

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now