با شنیدن صدای دوربین عکاسی چشماش رو اروم باز کرد. باز شروع شد؛ مادر و باباش بالای سرش ایستاده بودن و داشتن ازش عکس میگرفتن تا تکتک لحظهها رو با حضور تهیونگ دوباره ثبت کنن.
تهیونگ؟
با تکون خوردن چیزی بین بازوهاش ، توجهش رو به کپهی مویی داد که جلوی صورتش گرفته شده بود ؛ لب خند کمرنگی زد.
_ساعت چنده!!؟
همونطوری که به تهیونگ خیره بود لبزد.
مادرش وارد فاز جدی شد و لبزد: فقط نیم ساعت وقت دارید تا تمام کاراتون رو انجام بدید.
برادرت رو بیدار کن تا حاضر بشه.بازوی هوسوک رو گرفت و همراه خودش از اتاق بیرون برد.
:
:دوست داشت برگرده و بخوابه.
دلش نمیخواست مدرسه بره.
دوست داشت با یوناتان بازی کنه ، بعدش غذا بخوره ، بعدش جونگکوک رو بغل و بعدش با خیال راحت بخوابه.
از مدرسه متنفر بود.
اونجا نه یوناتان داشت نه خبری از خواب خوش بود.
حتی جونگکوک هیونگشم باهاش توی یه کلاس نبود.
جیسو از اینور اشپزخونه تا اونور اشپزخونه رفت و امد میکرد و از توی هر کابینت یه چیزی بر میداشت و توی ظرف نهار اون دوتا میذاشت و این بین در حال گوشزد کردن خیلی چیزا بود :
مراقبش باش نزار بچهها اذیتش کنن.
برای ساعت نهار خوری با خودت ببرش، قبلش همه جای مدرسه رو بهش نشون بده.
تهیونگ تا موقعی که داداشت نیومد دنبالت از کلاس بیرون نزن، اگر جایی از درس رو هم یاد نگرفتی به جونگکوک بگو بهت یاد میده.
براتون خوراکی گذاشتم بخورید...جونگکوک همونطوری که روی تست مربا میمالید سر تکون میداد. زیر چشمی به تهیونگ که کنارش نشسته بود نگاهی انداخت.
پسر کوچیکتر با لبای اویزون به بشقاب رو به روش خیره شده بود.نون تستی که خودش اماده کرده بود رو به تهیونگ داد تا گرسنه نمونه...
تهیونگ با دیدن اون تست و مربای گیلاس روش کلا غم و درد دوری از یوناتان و کم خوابی و هر کوفت دیگهای بود رو فراموش کرد.راه ورود به قلب تهیونگ از شکمش میگذشت، مسیری که کم کم داشت برای عبور و مرور جونگکوک باز میشد اون هم بدون اینکه جونگکوک واقعا قصد این کارو داشته باشه.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...