پشت یکی از ستونهای راه رو منتظر نشسته بود تا مدیر پرورشگاه هروقت صلاح دید بهش اطلاع بده که وارد اتاق بشه.
روی زمین نشسته بود ، دوست عزیز و تنها همراهش رو توی آغوشش گرفته بود و سعی میکرد با خیره شدن به تخم چشمهای یوناتان حرفهاش رو بخونه.تهیونگ به چشمهای قهوهای سگ زل زد و همونطوری که دوتا گوش سگ رو توی دستاش گرفته بود آهسته گفت: نترس تانی ، نمیزارم مارو از هم جدا کنن.
_اون سگ زبونت رو نمیفهمه.
با شنیدن صدایی با ترس توی جاش تکون خورد و هینی کشید ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا با تجزیهی حرف اون پسر اخماش بره توی هم و بهش بتوپه: حرفامو میفهمه
جونگکوک از لحن تند پسر جا خورد و متقابلا اخم کرد و دوباره لبزد:
اون یه سگه و تو یه ادمی.
شما دوتا از همه نظر با هم فرق دارید.
پس نمیتونید حرف هم دیگه رو بفهمید.تهیونگ با چشمایی که ثانیهای بعد با شنیدن حرفای پسر مقابلش پر از اشک شدن لبزد:
اون سگ نیست.
اون یه خرش پشمالوء
منم یه خرس پشمالوم
ما حرف همو خیلی خوب میفهمیم و دوستای خیلی خوبی برای همیم.جونگکوک با شنیدن اون حرفا تک خندهی ناباوری کرد : تو خرس نیستی و اون هم فقط یه سگه قهوهایه.
مطمئنم حتی تا الان نوار ضبط شدهی صدای یه خرس رو گوش ندادی.تهیونگ به عمق چشمهای پسر مقابلش زل زد ، سگش رو بیشتر توی بغلش فشرد و به اشکهاش اجازه داد آزادانه از کاسهی چشمهاش خارج بشن.
یوناتان با دیدن اشکهای تهیونگ سرش رو به صورت پسر نزدیک کرد وشروع کرد به لیس زدن رد اشکهای پسر و برای اروم کردن تهیونگ چندبار بلند واقواق کرد ولی گریهی تهیونگ بند نمیومدن.
جونگکوک ناباورانه به چشمهای خیس پسر خیره شد ، مگه جز واقعیت چیز دیگهای گفته بود؟!
چرا اون پسر مثل ابر بهار گریه میکرد؟!
_گریه نکن.
فقط همین رو تونست بگه ، تهیونگ لباش رو توی دهنش کشید و بعدش لبزد:
اون خرس قهوه ایه منه.
اون تنها دوست منه.
اون مراقبمه.
تانی من بهترین خرس دنیاست.بعد از اینکه حرفاش تموم شد دوباره برگشت پشت ستون و روی زمین نشست.
سگش رو توی بغلش گرفت و با فرو کردن سرش توی خزهای قهوهای رنگش از ته دل اشک ریخت.اون پسر چطور جرئت کرده بود به خرس قهویهایش بگه سگ؟!
جونگکوک میخواست پسر رو آروم کنه ولی با اومدن اون خانم که یکی از مسئولای موسسه بود کل معادلاتش به هم ریخت.
+تهیونگ سریع بیا اینجا باید با اقا و خانم جئون صحبت کنی.
و تهیونگ با بلند شدن از سر جاش نگاه آخری به جونگکوک انداخت و بعد با ناراحتی روش ،و ازش گرفت و سمت اتاقی که همین چند دقیقه پیش جونگکوک ازش خارج شده بود دوید.
جونگکوک به مسیر نگاه کرد و بعد با حیرت لبزد: تهیونگ اینه؟!
CZYTASZ
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...