✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬87🍫

7.2K 1.2K 38
                                    

توی اولین جلسه‌ای که اون دوتا پسر کوچولو رو همراه به خودشون به خونه آوردن تا شرایط کلی نگهداری از اون‌ها رو بسنجن ، کسایی که بیشتر از جیسو و جونگکوک خوشحالیشون رو نشون دادن هوسوک و تهیونگ بودن.

جیسو کنار جونگکوکِ عصبانیش که انگار منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه جاگرفته بود ، زیر چشمی اون رو می‌پایید تا مبادا یهو نپره روی تهیونگ و اون قبل از شام رو با خودش از خونه ببره.
زن میانسال به وضوح میتونست حساسیت‌های بی‌جای پسر بزرگترش رو ببینه ، دلش نمی‌خواست توی رابطشون دخالت کنه اما مطمئن بود دیر یا زود موقعیت‌هایی پیش میاد که نیاز به پا درمیومی خودش و هوسوک باشه.

فعلا میتونست با آینده‌ای روشن امیدوار باشه و آرزو کنن این حساسیت‌ها در آینده مانعی برای رابطه‌ی اون دو نفر  نباشند.

جونگکوک همونطور که از شدت خشم دست‌هاش رو کنار خودش کشت کرده بود ، دندون‌هاش رو روی هم چفت کرد و زیر لب با حرص مشهودی افکارش رو که سراسر بودی حسادت میدادن به زبون آورد: نمیشه یکم به منم توجه کنی؟! این دیگه ته نامردیه.

توی خمین افکار قرق بود که بلاخره تهیونگ به جای دویدن دنبال اون دو نفر خیلی ناگهانی سر جای خودش ایستاد ؛ لحظه‌ای بعد در حالی که به شدت نفس‌ نفس می‌زد با صدایی تقریباً بلند به حرف اومد: من خسته شدم ، میرم یه کوچولو استراحت کنم...

پسر کوچیک‌تر بلاخره بعد از حسابی وقت گذروندن با اعضای جدید خانواده‌اش به آرومی به سمت جایی قدم برداشت که جونگکوک و مادرش با فاصله کمار هم نشسته بودن ؛ قبل از اینکه فضای خالی بین اون دو نفر رو پر کنه با لحنی پر از هیجان و ذوق لب‌زد: عاشقشون شدم ، اونا خیلی بامزه‌ان

همونطور که لیوان آبی که جونگکوک براش ریخته بود رو به لب‌هاش نزدیک‌ می‌کرد و کم کم ازش می‌نوشید به صحنه‌ی مقابلش خیره شده بود ونهایت لذت رو ازش می‌برد ؛ یوناتان دوم بین دست و پای چانیول و بکهیون می‌دوید و اجازه نمیداد اون دو نفر به سادگی بگیرنش.
از اونطرف هوسوک هم درست شبیه بچه‌ای که تازه هم‌بازی‌هاش رو پیدا کرده باهاشون همکاری می‌کرد و با قدم‌های کوچیک اون سگ بیچاره رو دنبال می‌کرد.

لبخند کوچیکی روی لب‌های مادر خانواده جا خوش کرد ؛ خیلی وقت بود که صدای خنده توی فضای خونه منعکس نشده بود.
طی یک حرکت ناگهانی از جاش بلند شد تا به غذای روی گاز سر بزنه و کم‌کم میز رو برای یه خانواده‌ی شیش نفره بچینه...

تهیونگ با چشم‌های هلالی شده و لبخندی بزرگ به تماشای ورجه وورجه‌ی برادرهای کچولوش نشسته بود ؛ اون خرس لعنتی باز هم هیچ توجهِ ویژه‌ای به جونگکوک که درسن کنارش نشسته بود نمی‌کرد.

همین مسئله باعث شد که پسر بزرگتر حتی بیشتر از قبل حرصی بخوره و عصبی بشه.

نفس عمیقی کشید ، خیلی ناگهانی به دست تهیونگ چنگ زد و بعد از بلند کردنش اون رو وادار کرد پشت سرش حرکت کنه ؛ پسر کوچیک‌تر رو دنبال خودش به نقطه‌ی کوری از خونه کشوند تا بلاخره حساب اون لب‌های سرخ لعنتی -که اونطوری داشتن برای کسی به جز خودش میخندیدن- رو برسه.

جونگکوک خیلی عصبیانی و کلافه شده بود.

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now