✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬05🍫

9.7K 2K 139
                                    

هوسوک و جیسو هیچ مخالفتی با اومدن اون س.. اون خرس به خونشون نداشتن ، درواقع اگر می‌خواستن که با ورود اون موجود قهوه‌ای به خونشون مخالفت کنن ، در مرحله‌ی اول باید بی‌خیال تهیونگ می‌شدن و بچه‌ی دیگه‌ای رو به عنوان فرزندخونده‌ی خودشون می‌پذیرفتن ؛ این کار از عهده‌ی جیسویی که در کمترین زمان ممکن به خنده‌های تهیونگ دل بسته بود بر نمی‌اومد.

 اگر تهیونگ رو می‌خواستن به هیچ وجه نباید رفیق پشمالوی اون پسر رو یه سگ بی‌ارزش تلقی می‌کردن و حتما باید این رو به خاطر می‌سپردن که اون یه خرس قهوه‌ای به شدت خطرناکه که می‌تونه هر کسی که قصد آسیب رسوندن به تهیونگ داره رو در کمتر از چند ثانیه با دندون‌های تیزش تیکه تیکه کنه. 

جیسو و تهیونگ گرم صحبت با هم دیگه شده بودن البته که این تهیونگ بود که بیشتر داشت برای مادر جدیدش صحبت می‌کرد تا اون زن بعد از تموم کردن هر جمله محکم اون رو در اغوش بگیره و ببوسه ؛ ته‌ته کوچولو بلاخره صاحب یه مادر شده بود که بی‌دلیل و با دلیل اون رو می‌بوسید تا غم بی‌کسی که تمام این مدت توی قلب کوچیکش جمع شده بود کم‌کم ناپدید بشه ، پس طبیعی بود که سعی کنه با شیرین زبونی صاحب بوسه‌های بیشتری از طرف یکی از ستون‌های محکم خانواده‌ی جدیدش بشه.

 اون‌طرف میز هوسوکی نشسته بود که همزمان با مزه‌مزه کردن محتوای لیوان چای سبزی که یکی از سرپرست‌های پرورشگاه براش آورده بود به بحث کودکانه‌ای که تهیونگ جیسو رو مخاطب اصلیش قرار داده بود گوش می‌سپرد و گه‌گاهی با صدای ریزی به جملات شیرین اون پسر می‌خندید.

جیسو خیلی ناگهانی از تهیونگ پرسید: برادرت رو دیدی؟

پسر همونطور که در سکوت به چشم‌های زن مهربون مقابلش خیره شده بود و سگش رو از سر اضطراب توی آغوش خودش می‌فشرد ، خیلی آروم سرش رو به دوطرف تکون داد ؛ دوباره اون اضطراب آزاردهنده به جونش افتادن و فکر اینکه «اگر اون پسر از تهیونگ خوشش نیاد همه چی تموم» برای هزارمین بار جسم شکننده‌اش رو به لرزه انداخت؟

این نامردی بود که درست وقتی که تهیونگ انقدر دلش یه خانواده‌ی می‌خواد اون پسر واقعی اون خانواده با اینکه شخص جدیدی وارد خانوادشون بشه مخالفت کنه ؛ اگر اون پسر از تهیونگ خوشش نمی‌اومد ، پسر کوچیک‌تر باید تا اخر عمر با یوناتان توی این پرورشگاه زندگی می‌کرد؟

سرش رو برای دومین بار به علامت نه تکون داد و یوناتان رو کمی بیشتر از قبل به خودش فشرد تا جایی که صدای سگ بیچاره دراومد ؛ حلقه‌ی دست‌هاش رو کمی شل‌تر کرد اما چون به اغوش تنها رفیق صمیمیش نیاز داشت اجازه نداد اون سگ از غوشش بیرون بپره.

جیسو چشم غره‌ای به هوسوک رفت ؛ شوهر عزیزشم که میدونست منظور از اون نگاه غضب آلود چیه از جاش بلند شد تا بره و جونگکوک رو بیاره اما هنوز نیم خیز هم نشده بود که جونگکوک در رو باز کرد و وارد اتاق ملاقات تر و تمیز پرورشگاه شده.!

در رو اروم پشت سر خودش بست ، درحالی که دست‌هاش رو توی جیب شلوار گشادش فرو برده بود با قدم‌های بلند به سمت صندلی کنار پدرش -دقیقا رو به روی تهیونگ- حرکت کرد.

 روی صندلی نشست و نگاه گذرا و خالی از هر احساسی به اون پسر چشم درشتِ مو فرفری انداخت ؛ تهیونگ در حالی که به انتظار سرنوشت تلخش نشسته بود ، سرش رو توی خزای اون موجود قهوه‌ای فرو کرد و برای هزارمین بار در طول اون روز ، از سر ترس و نگرانی زیاد اون موجود پشمالو رو به خودش فشرد.

خیلی بامزه به نظر میرسید.

پسر بزرگتر نگاهش رو به چهره‌ی منتظر مادر و پدرش داد و لحظه‌ای بعد با صدای رسا و بی‌حسی گفت: کی میبریمش خونه؟!

OLDER BROTHER║KOOKVOnde as histórias ganham vida. Descobre agora