✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬44🍫

8.6K 1.6K 70
                                    

کنار جونگکوک نشست و به دیوار تکیه داد. پسر بزرگتر حتی بهش نگاه نمی کرد.
متنفر بود از اینکه خرس کوچولوش اون ادم قوی رو توی این حالت ببینه.

سرزنش کردن خودش تنها راهی بود که داشت، آرومش نمی کرد. حتی بیشتر از قبل اتیشش میزد.

+اگه منو دوست داری گریه نکن هیونگی.

سرش رو روی شونه‌ی لرزون جونگکوک گذاشت و با صدای ضعیفی لب زد. میدونست جونگکوک انقدر دوسش داره که این کارو براش انجام بده.

این بازی احمقانه‌ای که راه انداخت قلب هیونگش رو مچاله کرده بود. تهیونگ احساس تقصیر میکرد و هر کاری میکرد تا هیونگش دوباره براش بخنده.

پسر با شنیدن حرف تهیونگ لبخند کوچیکی زد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
با چشمای سرخ شدش به سر تهیونگ که روی شونش بود خیره شد و گرفته لب زد :
گریه نمی کردم تدی
خاک رفته بود توی چشمام.

پسر کوچیک تر ریز خندید ، سرش رو از روی شونه ی برادرش برداشت و به چشماش خیره شد : دیگه نزار خاک بره توی چشمت.
اون‌وقت کلی خاک توی چشمای منم میره و کلی اشک میریزم...
تو اینو میخوای هیونگی؟!

بخاطر حرفای شیرین پسر قند توی دلش اب شد. محکم بغلش کرد و عطر خوش تنش رو بو کشید.

+اندازه دنیا دوستت دارم، خرس‌کوچولو...

ناخواسته و از سر احساسات چیزی رو به زبون اورد که جون پسر کوچیک تر بهش گره خورده بود. تهیونگ از جونگکوک فاصله گرفت و به چشماش خیره شد.

سرش رو جلو برد و بوسه ی ریزی گوشه ی لب هیونگش گذاشت و لب زد : تولدمم یادت نرفته بود مگه نه؟!

جونگکوک خنده ی بلندی کرد و از جاش بلند شد. سمت یخچال رفت و کیک شکلاتی رو بیرون کشید و روی میز گذاشت: هیچوقت تاریخی که تو پا توی زندگیم گذاشتی رو فراموش نمی کنم .

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now