سرش سنگین شده بود و حسابی بدنش کوفته شده بود. انقدر خسته بود که حتی دلش نمیخواست چشماش رو باز کنه و پزیرای نور صبحگاهی - که توی این وضعیت اعصابش رو خورد میکرد - باشه.
درست نمی تونست نفس بکشه، انگار یه وزنهی سیکیلویی درست روی سینش قرار داشت و جلوی ازادهگانه حرکت کردن قفسهی سینهاش رو میگرفت.
انقدر خسته بود که به اینم اهمیت نده و تلاشی برای کنار زدن اون وزنه نکنه اما با حس مالیده شدن چیزی روی پوست برهنه یه سینش جرقه ای از خاطرات شبانه روز گذشته توی ذهنش زده شد.
'فقط تهیونگِ من'
با یادآوری تصاویر تاری از بوسیده شدن توسط فردی که نمیشناخت ترس عجیبی روی وجودش حاکم شد.
واقعا از این میترسید که توی مستیش به تهیونگ خیانت کرده باشه.
اصلا چطوری باید این خبر تلخ رو به تهیونگ میداد؟!
تهیونگ بعد از این چه فکری در مورد عشق و علاقهی جونگکوک میکرد؟!آروم آروم و با ترس عجیبی چشماش رو باز کرد. با دیدن کپهی موی آشنایی دقیقا جلوی بینیش تمام ترسش از بین رفت و خوشی شیرینی قلبش رو در بر گرفت.
این عطر اشنا، این موهای فرفری فقط و فقط مال تهیونگ بودن.
داشت از همه چیز لذت میبرد اما زمانی که متوجهی برهنه بودن بدن هر دوتاشون شد دوباره یه شوک بهش وارد شد 'نکنه توی مستی کاری باهاش کرده باشم ؟!'
کلی به مغزش فشار اورد،این اولین بارش بود که الکل میخورد و حقیقتا فکرشم نمیکرد درست مثل توی فیلما نصف خاطراتش پاک بشن و چیزی رو به خاطر نیاره.
انقدر درگیر ترسش شده بود که اصلا متوجهی چشم باز کردن تهیونگ و نگاه خیرش نشد.
صدای خش دار و خواب الود پسر کوچولوش گوشاش رو پر کرد : صبح بخیر کوکیبدون این که جواب صبح بخیر تهیونگ رو بده با صدای لرزونی پرسید : ما کاری کردیم؟!
تهیونگ کمی فکر کرد - اونا به جز کارایی که همیشه انجامشون میدادن کاری نکرده بودن - پس سرش رو به علامت نه تکون داد و لب زد :اگر از هوش نمی رفتی شاید خیلی پیش میرفتیم
و اینجا بود که نفسی که از سر اسودگی میخواست بکشه هنوز بیرون نیومده توی سینش حبس شد، با چشمای لرزونش به چشمایه تهیونگ نگاه کرد : من کاری کردم باهات؟!
تهیونگ چیزی نگفت بعد از گذاشتن بوسهی کوچیکی روی لب دوست پسرش، به سمت دستشویی رفت تا دهنش که بوی گربه مرده میده رو بشوره.
چه اشکال داشت بعد از دیشب که توی کل مسیر تا خود خونه جونگکوک روی کولش بود- چون هیچ اژانسی دنبالشون نیومد- حالا اون یکم تلافی کنه و پسر بزرگتر رو بزاره توی خماری.
همونطوری که بخاطر درد کمرش لنگ میزد وارد سرویس شد و در رو پشت سرش بست، جونگکوک رو توی اتاق با یه دنیا فکر و خیال ترسناک تنها گذاشت .
'من تویه مستی که بهش تجاوز نکردم. کردم؟!'
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...