✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬02🍫

10.7K 2K 150
                                    

هوسوک از طریق آینه‌جلوی ماشین به پسر بچه‌ای که با صورتی گرفته روی صندلی عقب ماشین نشسته بود جشم غره‌‌ی ترسناکی رفت و با لحن هشدار دهنده‌ای لب‌زد: بهتره انقدر لجبازی نکنی ، اون قراره عضوی از خانواده‌ی ما بشه
و بعد با یادآوری تهیونگ لبخندی زد
مطمئنم اگر ببینیش عاشقش میشی ، انقدر بامزه...

پسر بچه‌ی اخمالو به آرومی سرش رو به شیشه‌ی کوبید ، لحظه‌ای بعد با عصبانیت و کلافگی غرید: نمیخوام درموردش یه کلمه هم بشنوم.

پسر یازده ساله هیچ علاقه‌ای به داشتن یه برادر یا یه خواهر کوچیک‌تر از خودش نداشت ؛ چون اون توجه پدرش و مادرش رو فقط برای خودش میخواست نه هیچ‌کس دیگه؟!
نه. جونگکوک اهمیتی به اینکه توجه پدر و مادرش رو از دست بده نمی‌داد اون فقط نمی‌خواست بار مسئولیت شاد نگه داشتن و مراقبت از شخص دیگه‌ای روی شونه‌هاش قرار بگیره.

جونگکوک یه بچه‌ی کم سن و سال بود با افکاری فرای سن و سالش که اون رو وادار می‌کردن تا به هر مسئله‌ای عمیق‌تر از دیگران نگاه کنه ؛ حضور یه بچه‌ی هفت‌ساله توی خونشون فقط بوی دردسر‌های جدید می‌داد.

تا به اون روز تمام وقت جونگکوک با مطالعه‌ی درسی و غیر درسی و یادگیری تخصصی موسیقی گذشته بود.
پسر مو‌خرمایی شبیه به بچه‌های هم سن خودش که تمام افکارشون تنها در مسائل سطحی خلاصه می‌شد فکر نمی‌کرد ؛ همیشه نظراتی که در بعضی مسائل میداد به شدت عاقلانه بودن به طوری که فقط با یه نظر یاده می‌تونست دیگران رو مجذوب و شیفته‌ی افکار عمیق خودش کنه.

هوسوک امیدوار بود با گذر زمام تک پسر عزیزش یکم اجتماعی‌تر بشه اما پسر عزیزش همیشه با اشخاص بزرگتر از خودش رفت و آمد داشت و حتی علاقه‌ای به هم‌صحبتی با هم سن و سال‌های خودش نشون نمی‌داد.

جیسو - مادر جونگکوک کوک- با ذوق و شوق مشهودی حیلی ناگهانی فریاد زد: رسیدیم.
اونجاست

آینه‌اش رو خیلی سریع از توی کیفش دراورد ، برای اخرین‌بار آرایش و مدل‌موهای خودش رو چک کرد.

بعد از اون اتفاق و شنیدن این خبر که دیگه نمی‌تونه صاحب فرزندی بشه تقریبا تا سر مرز مرگ و زندگی پیش‌رفته ولی چند هفته پیش درست وقتی هوسوک بهش پیشنهادِ سرپرستی یه بچه رو داد دوباره به زندگی برگشت ؛ اولش از این تصمیم چندان مطمئن نبود اما حالا حتی بیشتر از هوسوک برای گرفتن اون بچه‌ی موفرفری ذوق داشت.

حس می‌کرد فرصتی بهش داده شده تا بتونه خوشحال‌تر باشه و دیو افسردگیش رو بعد از گذشت یک سال از پا دربیاره.

زیر لب آواز می‌خوند و برای دیدن اون بچه‌ی شیرین و سگ پشمالوش لحظه شماری می‌کرد:
تهیونگ من
تهیونگ من
تهیونگ کوچولوی من
ماشین رو یکم سریع‌تر ببر داخل.

اصلا نمی‌تونست اضطرابِ خودش رو کم کنه ؛ اون می‌خواست امروز اون بچه‌ی شیرین رو که فقط عکس‌هاش رچ دیده بود محکم بغل کنه و ببوسش ، درست مثل لحظه‌ای که جونگکوک به دنیا اومد.

هوسوک با لبخند درخشانی گفت: اروم باش عزیزم...

جونگکوک که صندلی عقب ماشین نشسته بود ، با بی‌حوصلگی از پنجره‌ی ماشین بیرون رو نگاه می‌کرد و به آوازه مضحکی که مادرش می‌خوند گوش می‌دا‌د ، دوباره سرش رو آروم به شیشه کوبید ؛ با کلافگی نفسش رو بیرون داد "پس اسمش تهیونگه" لحظه‌ای بعد با لحن پر از حرصی لب‌زد: چه اسم زشتی

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now