✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬21🍫

9.2K 1.8K 107
                                    

دست تهیونگ رو محکم گرفت و از در مدرسه عبور کرد، ثانیه ای از ورود دو نفریشون نگذشته بود که یونگی هیونگ با عجله سمتش اومد.

_خب چی شد؟!

جونگکوک با یاد اوری اینکه تمام ماجرا رو برای یونگی هیونگ تعریف کرد تا کمی قلبش اروم بشه، دوباره از اعماق وجودش اهی کشید و با ناراحتی لب زد : بعد از مدرسه میریم پیش متخصص.

تهیونگ نگاهی به چهره‌ی گرفته ی برادرش انداخت و با کنجکاوی لب زد : متخصص چیه؟!

جونگکوک با چشمای سرخ شده از اشک و خستگی شب بیداریش به صورت کنجکاو تهیونگ نگاه کرد و با مهربونی تمام لب زد:
یه اقاییه مثل دکتر فقط کارش سخت تره.

+آمپول هم داره؟!

_اره، داره.

+کوکی هیونگ میخواد آمپول بزنه؟!

جونگکوک کمی فکر کرد، نمی خواشت تهیونگ رو بترسونه و فراریش بده پس با حفظ یه لبخند ظاهری روی لباش گفت : اره ،قراره امپول بزنم.

تهیونگ با ناراحتی سرش رو پایین انداخت ولی بعدش با لبخند سرش رو بالا اورد و لب زد :
نترسی هیونگ.
بوسش میکنم زود خوب میشه.

یونگی با گوش دادن به مکالمه ی بچگانه‌ی اون دو نفر خنده‌ی دلنشینی کرد و کمی بعد لب زد : باید بریم سر کلاس دیرمون میشه.

تهیونگ با لبخند سر تکون داد و گفت :باشه میو میو.

با دست ازادش دست یونگی رو گرفت و کمی بعد همونطوری که وسط اون دو نفر ایستاده - هم دست جونگکوک رو گرفته هم دست یونگی رو- وادارشون کرد به سمت ساختمون مدرسه حرکت کنن.

جونگکوک با شنیدن لقبی که یونگی گرفته بود کل غم‌هاش رو فراموش کرد و لبخند عمیقی به قیافه ی حیرونِ یونگی زد.

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now