دست تهیونگ رو محکم گرفت و از در مدرسه عبور کرد، ثانیه ای از ورود دو نفریشون نگذشته بود که یونگی هیونگ با عجله سمتش اومد.
_خب چی شد؟!
جونگکوک با یاد اوری اینکه تمام ماجرا رو برای یونگی هیونگ تعریف کرد تا کمی قلبش اروم بشه، دوباره از اعماق وجودش اهی کشید و با ناراحتی لب زد : بعد از مدرسه میریم پیش متخصص.
تهیونگ نگاهی به چهرهی گرفته ی برادرش انداخت و با کنجکاوی لب زد : متخصص چیه؟!
جونگکوک با چشمای سرخ شده از اشک و خستگی شب بیداریش به صورت کنجکاو تهیونگ نگاه کرد و با مهربونی تمام لب زد:
یه اقاییه مثل دکتر فقط کارش سخت تره.+آمپول هم داره؟!
_اره، داره.
+کوکی هیونگ میخواد آمپول بزنه؟!
جونگکوک کمی فکر کرد، نمی خواشت تهیونگ رو بترسونه و فراریش بده پس با حفظ یه لبخند ظاهری روی لباش گفت : اره ،قراره امپول بزنم.
تهیونگ با ناراحتی سرش رو پایین انداخت ولی بعدش با لبخند سرش رو بالا اورد و لب زد :
نترسی هیونگ.
بوسش میکنم زود خوب میشه.یونگی با گوش دادن به مکالمه ی بچگانهی اون دو نفر خندهی دلنشینی کرد و کمی بعد لب زد : باید بریم سر کلاس دیرمون میشه.
تهیونگ با لبخند سر تکون داد و گفت :باشه میو میو.
با دست ازادش دست یونگی رو گرفت و کمی بعد همونطوری که وسط اون دو نفر ایستاده - هم دست جونگکوک رو گرفته هم دست یونگی رو- وادارشون کرد به سمت ساختمون مدرسه حرکت کنن.
جونگکوک با شنیدن لقبی که یونگی گرفته بود کل غمهاش رو فراموش کرد و لبخند عمیقی به قیافه ی حیرونِ یونگی زد.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...