✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬26🍫

9.2K 1.8K 63
                                    

_بعدش بهم گفت که من خیلی باهوشم.

کوکی هم بهم گفت که بهم افتخار میکنه.

این دوباره تهیونگ بود که توی خونه پشت سر جیسو حرکت میکرد و با تمام جزئیات اتفاقات مدرسش رو تعریف میکرد.
و این جیسو بود که هر بار میبوسیدش و بهش میگفت اون مثل هیونگش خیلی باهوش و دوست داشتنیه.

_کوکی امروزم دیر میاد؟!

تهیونگ از جیسو پرسید. زن لبخندی زد و بوسه‌ای روی موهای فرفری پسرش گذاشت : نه، بابات رفته بیارتش خونه.

یاد روزی افتاد که هوسوک بیچاره جونگکوک رو کوکی صدا زده بود و اون پسر چطوری با حرفای تندش هوسوکِ عزیزش رو از زندگی کردن پشیمون کرد. میتونست خوشحال باشه که قرار نیست بلای مشابه‌ای سر تهیونگ بیاد. اون دوتا به نظر خوب با هم کنار میومدن.

تهیونگ پاهاش رو از مبل اویزون کرده بود و تکونشون میداد، زیر لب شعری که معلم بهشون گفت باید حفظ کنن رو میخوند و گاهی با صدا‌های عجیبی که با دهنش تولید میکرد موسیقی بهش میداد.

عجیب بود، تهیونگ اصلا درخواست کلوچه یا حتی غذا نکرده بود، اون بچه در حالت عادی ده وعده غذا میخورد، با حالت نا‌مطمئنی لب زد: گرسنت نیست؟

تهیونگ لبخندی زد و به معنای اره سر تکون داد و برای اولین بار توی کل عمرش اون جمله رو به زبون اورد : منتظر میمونم تا بابا و هیونگ هم برسن. اونوقت با هم شام میخوریم...

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now