با ذوق و شوقی غیر قابل وصف از اینطرف اتاق به اونطرف اتاق میرفت و کیف کوچیکی که داشت رو با لباسها و وسایل جدیدی که خانوادهی جدیدش براش خریده بودن پر میکرد. هم زمان در تلاش بود تا با کلمات و حرکاتش احساس درونی خودش رو در مقابل چشمهای خرس خطرناک و قهوهایش -که یه گوشه نشسته بود و فقط به رفتارهای عجیب صاحبش نگاه میکرد- به بهترین شکل ممکن به تصویر بکشه.
_تانی فک کن ! من اونجا میتونم وسایل جدید داشته باشم.
کتاب داستانهای تصویری کوتاهی که پدرش براش خریده بود رو گوشهی چمدون خودش گذاشت بعد از تحویل دادن لبخند رضایت بخشی به افکار شیرین و سادهاش ، با لحنی پر از ذوق ادامه داد:
مامان بابا دارم.
اون خانم مهربونه منو میبوسه و اون آقاهه منو بغل میکنه.دستی روی موهای خرس عزیزش کشید
میتونم کلی چیزای جدید یاد بگیرم
غذا های اون خانمه خوشمزه است!؟ امیدوارم غذاهاش از اینجا بهتر باشه و بوی جوراب نده.
تانی اون خانومه برام داستان میگه؟! درست شبیه اون فیلمه که دیروز بم بم داشت میدید؟!
دست از چیدن وسایلش برداشت و نگاهی به اتاقش انداخت. تخت های چند طبقه که یه زمانی پر از بچه بودن اما الان جز دو سه نفر هیچکس اونجارفت امد نداشت .
تهیونگ از نظر خانوادههایی که تا به الان اونجا امده بودن تا حضانت کسی رو بگیرن ، پسر ساکت و اروم و به شدت حوصله سر بری بود ؛ این بیرحمانهترین دلیلی بود که اون خانودهها برای اینکه شخص دیگهای رو به فرزندی قبول نکنن توی ملاقات اول بیهیچ مراعاتی به زبون میاوردن و قلب بلوری پسر رو میشکستن.
البته تا حدودی هم حق داشتن که از تهیونگ به عنوان پسری بیتحرک و گوشهگیر یاد کنن چون فقط کافی بود چند کلام با اون پسربچهی شیرین که موهای فرفریش اجازهی دیده شدن چشمهاش رو به کسی نمیدادن صحبت میکردن تا تهیونگ هزار بار جلوی چشمهاشون از خجالت سرخ و سفید بشه و خرس قهوهایش رو بیشتر از قبل توی آغوش خودش فشار بدن.
گذشته اهمیتی نداشت چون حالا تهیونگ هم بعد از پشت سر گذاشتن کوه مشکلات بلاخره صاحب یک خانواده شده بود و فردا باید اون پرورشگاه رو به مقصد خونهی جدید خودش ترک میکرد ؛ ترک کردن اون پرورشگاه بیرحمانه بود چون با گوشه به گوشهی اونجا خاطره داشت.«اگر دلم برای اینجا تنگ بشه چی؟»
+تهیونگ وسایلت رو جمع کردی؟!
صدای پرستار که به گوشش رسید سرش رو به سمت در باز شدهی اتاق چرخوند و با صدای آرومی گفت: یکم دیگه مونده...
زن لبخندی زد وخوبهای گفت و باز ادامه داد :
فردا ظهر قبل نهار میان دنبالت تا ببرنت.
ولی خب...تهیونگ با شنیدن کلمهی ولی گوشاش رو تیز کرد ؛ معمولا بعد از این کلمه چیز خوبی قرار نبود بشنوه.
_مادر جدیدت داره میاد اینجا تا شب رو پیش تو بخوابه.
زن با لبخند مهربونی حرفش رو زد و بعد از زدن چشمک ریزی برای پسر کوچولویی که با چشمهای درستش بهش خیره بود از اناق بیرون رفت ؛ میدونست بعدها دلش برای تنها پسر ریزه میزهی اون پرورشگاه و سگ پشمالوش تنگ میشه اما رفتن اون پسر و صاحب خانواده شدن انقدر اتفاق خوبی بود که نخواد با اشک ریختن اون رو خراب کنه.
تهیونگ به محض خروج پرستار از اناق سریع پرید روی تختخواب کوچیکش و بعد از اینکه یونان رو محکم توی بغلش گرفت ، پتو رو روی جفتشون کشید تا هرچه سریعتر به خواب برن:مامان جیسو نباید فک کنه من یه بچهی بینظمم.
ته ته پشمالو باید الان بخوابه تانی
و با تمام شدن حرفش پلکاش رو روی هم فشرد تا سریع تر خوابش ببره.
باید همین الان میخوابید...
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...